به نام خدا
زمستان سیاهی همه جا را فرا گرفته بود ، باد مثل تازیانه خودش را به در و دیوار میکوبید ، درختان عریان شده بودند و سرمای بی سابقه ای در روستا به راه افتاده بود .
از بالای کوه که به خانه ها نگاه میکردم دود همه ی تنور ها و کرسی ها بالا می آمد .?
یکی از بهترین حس های دنیا نشستن زیر همین کرسی های به اصطلاح قدیمی و خوردن یک لیوان شیر داغ همراه با فطیر محلی است .
این فصل برای خیلی ها ناخوشایند بود چون تمام محصولات کشاورزیشان به خاطر سرما خراب شده بود ، به نظرم واقعا ناراحت کننده است که همه ی زحماتشان در طول یک سال با ورود یک مهمان ناخوانده از بین برود .
اما من دوستش دارم با همه سردی و ضرر و زیان هایش راستش من فقط دوستش ندارم من از اعماق وجود عاشقشم و در حال حاضر هم برایش انتظار میکشم ...❄❄❄
( اول یه تشکر بکنم که وقت گذاشتید و خوندید این انشا رو برای مدرسه ام نوشته بودم و گفتم که اینجا هم بزارم و یه موضوع متفاوت بذارم امیدوارم خوشتون اومده باشه اگه نوشتم ایرادی داشت حتما بهم بگید لایک یادتون نره و اگه نظری دارید حتما تو کامنتا بهم بگید چون خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنید به من انرژی میده :)
پایان
به وقت : ۹ آذر ۱۴۰۰
نوشته : Zoha ??