الان که شروع به نوشتن کردم از همه ی شما عذر میخوام که وقت گران بهاتون رو هدر میدم پس لطفا اگر ذره ای انرژی منفی به شما انتقال داده شد به بزرگی خودتون ببخشید. من خوزستان زندگی میکنم. دیروز هوا خیلی گرم بود. به حدی که نصف گوشت تنم تو این آب و هوا آب شد. رفتم جلوی آینه دیدم چقدر سیاه و لاغر شدم. گرما زده شده بودم. سردرد و حالت تهوع داشتم. کمی هم عصبی بودم. مدام آب میخوردم تا حالم جا بیاد. چشمام از نور شدید آفتاب به سوزش افتاده بود. لباسم هم از عرق زیاد به بدنم چسبیده بود. این خلاصه ای از زندگی این روزهای منه. این رو هم بهش اضافه کنم که آدم هزاران دلیل برای عصبی بودن و ناراحت بودن داره،حالا حساب آدم های دیگه هم همین حس رو دارن و چقدر فضا ملتهب و متجشنجه. شبم
من خوزستان زندگی میکنم. دیروز هوا خیلی گرم بود. به حدی که نصف گوشت تنم تو این آب و هوا آب شد. رفتم جلوی آینه دیدم چقدر سیاه و لاغر شدم. گرما زده شده بودم. سردرد و حالت تهوع داشتم. کمی هم عصبی بودم. مدام آب میخوردم تا حالم جا بیاد. چشمام از نور شدید آفتاب به سوزش افتاده بود. لباسم هم از عرق زیاد به بدنم چسبیده بود.
این خلاصه ای از زندگی این روزهای منه. این رو هم بهش اضافه کنم که آدم هزاران دلیل برای عصبی بودن و ناراحت بودن داره،حالا حساب آدم های دیگه هم همین حس رو دارن و چقدر فضا ملتهب و متجشنجه.
شب که رسید.دراز کشیدم رو تختم. زیر و کولر و عشق و حال! اما تا حالا شده یه چیزی وسط سینت سنگینی کنه. حس کنی اتاقت هر لحظه کوچیک تر و خفه تر میشه. میلت نکشه نه فیلم نگاه کنی نه موسیقی گوش کنی و نه کتاب بخونی. فقط یه صدایی تورو به خیابونا فرا بخونه.
هوا شرجی و مرطوب بود.من خسته بودم.بدنم درد میکرد. پاهام اذیت بود چون کیلومترا راه رفته بودم ولی خستگی ذهنی به خستگی جسمی غلبه کرد. من با میلیون فکر پراکنده بیرون زدم.
انقدر حالم بد بود که هیچکس رو نمیدیم. رفیقم از کنارم رد شد و اومد بیاد سمتم حتی بهش سلام نکردم. دنیا تو چشمای من تار شده بود. هر قدم نفسم میگرفت. زاویه ی دیدم کور شده بود. داشتم زیر لب میخندیدم. من اون لحظه تنها بودم. آدم های زیادی تو زندگیم بودن ولی تنهایی شدیدی حس میکردم.
رفیقم بهم زنگ زد و رفتم پیشش. خلاصه حرف میزنم. هر جور حرف بدی شد بهش زدم. واقعا شرمگین شدم. چون اون لحظه من نبودم. یه لحظه به خودم اومدم ازش عذرخواهی کردم. خیلی با هم حرف زدیم. خیلی دلم پر بود. تا آخر حرفام پیشم نشست. بجای اینکه ناراحت بشه خوشحالم شد! چون میدونست من با هیچکس درد و دل نمیکنم. آخر سر هم قول دادم که به خودم بیام. گفتم از خسته بودن خستم.