دریا؛ گویی آیینهی افکار آدمی، بیکران و بیانتها. امواجش همچون تپشهای قلبی بیقرار، بر ساحل میکوبند و رازهای نهفتهاش را بر تن شنها میریزند.
گاه آرام است، چنان که انگار در میان خوابی عمیق فرو رفته؛ نسیمی لطیف بر چهرهاش میوزد و آسمان در آغوش آبیاش محو میشود. اما ناگهان، از دل سکوتش تُندباد برمیخیزد و چهرهی جهان را دگرگون میکند. دریا، درست مثل روح انسان، لحظهای آرام و لحظهای سرکش است؛ سرشار از احساساتی که گاهی حتی خودش هم نمیتواند پنهانشان کند.
هر موجی که میآید، حرفی تازه دارد؛ خاطرهای، حسرتی، لبخندی، آهی. و هر موجی که بازمیگردد، چیزی را با خود میبرد؛ شاید غمی را، شاید فکری را، شاید رؤیایی را که دیگر به ساحل باز نمیگردد.
نشستن کنار دریا، مثل نشستن کنار حقیقت است. نمیتوانی از آن بگریزی؛ انعکاس خودت را در آن میبینی؛ شفاف، بیپرده، بیکموکاست.
در برابر عظمتش، آدمی کوچک میشود؛ اما همین کوچکی، تسکینی است شیرین، یادآوری آرامی از اینکه جهان بزرگتر از غمها و خیالهاست.
دریا میگوید: «بیانتها شدن، توقف نکردن، جاری ماندن».
و ما، هر بار که نگاهش میکنیم، از نو یاد میگیریم که زندگی، مثل او، بیپایان در حرکت است.