مژگان
مژگان
خواندن ۱۲ دقیقه·۱ سال پیش

آستان


فقط وقتی حاجی برای حساب و کتاب به پشتیبانی می­رفت و دیگ­های غذا را به او می­سپرد، می­توانست نفسی تازه کند. در صندلی راحتی فرو می­رفت و شعله­ های اجاق گاز چشمانش را گرم می­کرد. هر از چند گاهی از صندلی بر می­خواست و دیگ خورشت را بررسی می­کرد و دوباره به صندلی راحت خود باز می­گشت. انگشتان زبر خود را که به خاطر پوست کندن پیاز و سیب زمینی و پاک ­کردن سبزی، کبره بسته بود را به چشمانش می­کشید تا خوابش نگیرد.

صدای اذان از گلدسته ­های امامزاده طنین­ انداز شد. کبری و همکارانش ظروف فلزی غذا را روی میز قرار دادند. حاجی به همراه دو نفر دیگر وارد آشپزخانه شدند تا زحمت کشیدن غذا در ظرف­ها را بکشند. تمام ظرف­ها از غذا پر شد و به سالن غذاخوری منتقل شد تا بعد از نماز جماعت برای کارکنان امامزاده سرو شود. مقداری از غذاها هم در گرمخانه قرار گرفت تا باقی کارکنان در نوبت­های بعدی بتوانند بخورند. کبری یک وعده برای ناهار خودش و یک وعده برای بردن به خانه کنار گذاشت. چادر خود را بر سر کشید و کش آن را پشت گوش هایش هایش انداخت و برای وضو راهی دستشویی امامزاده شد. طبق معمول هنگامی که وارد محوطه دستشویی می­شد، حسرت به قلبش سنگینی می­کرد. بعد از پاشورخانه و ظرف­شور خانه، فضای بزرگی بود که شامل تعداد زیادی روشویی و مستراح می­شد. کمی دورتر از این قسمت روبه ­روی در ورودی دستشویی اتاقکی دو در دو در گوشه این محوطه قرار داشت. نظافت­چی­ ها که همزمان وظیفه­ ی حراست از دستشویی را نیز بر عهده داشتند در آن اتاقک می­نشستند و زوار را نظارت می کردند. ساعت کاری به دو شیفت تقسیم می­شد. دو نفر شیفت صبح و دونفر شیفت شب مشغول به کار بودند. و موظف بودند دو بار در هرشیفت کاری به نظافت مستراح و روشویی­ها بپردازند. و باقی ساعات کاری را در اتاقک حراست با دیوار نیمه شیشه ­ای و نیمه آجر بگذرانند.

کف اتاقک با فرش دستباف کهنه و قرمز رنگی مفروش شده بود و پشتی و متکی و بساط چای، به نظر کبری صفایی داشت. ملیحه و زهرا خانم بعد از اتمام شست و شو به اتاقک می ­آمدند. به پشتی تکیه می دادند و چای و خوراکی می­خورند و بگو و بخندشان همیشه به راه بود. کبری گاهی به آن ها چشم می دوخت و خود را جای آن ها تصور می­کرد. چندباری به متولی آستان درخواست داده بود که او را از آشپزخانه به دستشویی منتقل کنند. برای اولین بار این درخواست باعث تعجب متولی آستان شده بود. اما چون کبری در این امر مصمم بود و فعلا امکان جابجایی میسر نبود با جواب اینکه ((فعلا در حال بررسی است.)) او را دست به سر می کردند. برای این جابجایی به هر در و دیواری می­زد. ملیحه و زهرا که از نیت او آگاه شده بودند، روی خوش نشانش نمی­دادند. فقط سلام سردی از پشت شیشه اتاقک به او می­گفتند و از او روی برمی­گرداندند.

بعد از یکی از روزها، کبری یکی از خویشاوندان خود را در حیاط امامزاده دید. با خوشحالی به سوی او دوید. انگار فرشته ­ی نجات خود را دیده باشد. این فامیل دور شوهرش، از خانواده ­های سرشناسی بودند. بعد از اینکه هردو سلام و احوال پرسی کردند، زن فامیل پرسید: ((کبری برای زیارت آمده­ ای؟)) کبری گفت: ((نه خاله گلین اینجا کار می کنم.)) خاله گلین با تعجب گفت: ((راست میگی کبری؟ خوش به سعادتت هرروز آقا رو زیارت می کنی کارت چیه اینجا؟))کبری گفت: ((مرسی خاله گلین تو آشپزخانه کار می­کنم.)) خاله گلین که ذوق ­زده شده بود گفت: ((خیلی خوبه کبری، کمک خرجت هم می­شه.)) کبری گفت: ((اما یه مشکلی هست.)) خاله گلین پرسید: ((چه مشکلی؟)) کبری گفت: ((خاله گلین برادر شما تو نظامه. می­تونه کاری کنه جام رو عوض کنه؟ من برم تو دستشویی همین جا کار کنم؟)) خاله گلین هاج و واج با دهان باز به کبری نگاه کرد و گفت: (( آشپزخانه که تمیزتره کبری! همین­جا باشی که بهتره زن.)) کبری با دستپاچگی گفت: ((نه خاله گلین دستشویی بهتره کارم تو آشپزخانه سخته هرروز باید سیب زمینی و پیاز پوست بکنم و ظرف بشورم ولی دستشویی رو فقط دوبار تو روز می­شویی و استراحت می­کنی.)) خاله گلین گفت: ((برادرم بازنشسته شده کاری نمی­تونه بکنه. حالا اگه کسی رو دیدم بتونه واست کاری انجام بده، حتما خبرت می­کنم.)) و حرف را برد به سمت روستا تا بحث را عوض کند. اما کبری فقط به دستشویی­ها فکر می­کرد و انگار خاله گلین آخرین امیدش بود. وسط حرف چندباری از خاله گلین پرسید: ((واقعا برادرتون نمیتونه جام رو عوض کنه؟)) خاله گلین هم فقط به گفتن ((نه والا.)) کفایت می کرد و به ادامه صحبت­های خود می­پرداخت.

***

کبری وضو گرفت و از دستشویی خارج شد. آفتاب پاییزی از پنجره ­های صحن امامزاده بر فرش­های کرم­رنگ گسترده شده بود. کبری چادر مشکی خود را با چادر سفیدی متعلق به امامزاده عوض کرد و مشغول خواندن نماز شد. بعد از نماز بر روی فرش دراز کشید و تسبیح در دست مشغول ذکر شد. فکرش او را به کوه ها و تپه های روستایشان برد آخر هفته با برادر و خواهرش به محل اتراق عشایر می­رفتند و چون از خود دامی نداشتند به ازای عدس و لپه، شیر و ماست می­گرفتند. عشایر به آن­ها ((بالام)) می­گفتند و دوستشان داشتند. و سوای شیر و ماست به آنها نان تازه طبخ ­شده می­دادند. هنگام برگشت به خانه از دامنه­ های کوه پایین می­آمدند. اواخر بهار بود و هنوز برف زمستان در گوشه و کنار کوه دیده می­شد. چون خسته راه بودند کمی کنار رودخانه آجی چای استراحت می­کردند و نانی که هنوز در بقچه خواهرش گرم بود را با کمی سرشیر می­خوردند و بعد از رفع گرسنگی و خستگی راهی ده می­شدند. آنموقع هیچ فکرش را نمی­کرد که تقدیرش به این غریبی باشد.

چادر و جانماز را در جای خود قرار دارد به آشپزخانه برگشت. با همکارانش به امور آشپزخانه پرداختند. پنج­شنبه­ ها زودتر به خانه بازمی­گشت. بعد از اتمام کار با عجله خود را به اتوبوس ­هایی که بیرون آستان بودند، رساند. اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود و قدم­هایش را تندتر کرد. هنگامی که از پله­ های اتوبوس بالا می­رفت، چادرش زیر پایش گیر می­کند و پخش بر زمین می شود. کمی در آن حال ماند تا خودش را بیابد. به سختی از کف اتوبوس برخواست و خودش را تکاند. به کیسه های غذا نگاهی انداخت که اتفاقی برای آن ها نیفتاده باشد. روی صندلی نشست و این اتفاق بهانه ­ای شد تا قطره اشکی از چشمانش به صورتش بچکد. به جز او چند مرد که در صندلی­ های جلو تر اتوبوس نشسته بودند، کسی در اتوبوس نبود. اتوبوس حرکت کرد.

همین روزها بود که از سر بی­شوهری با غلامرضا به خانه بخت رفت. چون بر و رویی نداشت، هیچ کدام از پسران روستا به او دل نبست و چون فقیر بودند، هیچ زنی او را برای برادر و پسرش در نظر نگرفت. فقط ماند غلامرضای خل و چل که مادربزرگش کبری را برای او به زنی گرفت. فردای روز عروسی به تهران آمدند و در یکی از محله­ های شهرری ساکن شدند. غلامرضا در کارخانه مشغول به کار شد. حقوق غلامرضا کفاف خورد و خوراکشان را نمیداد چون غلامرضا و پسرانش بیش از حد انسان معمولی غذا می­خوردند. به خاطر هوش و حواس نداشته غلامرضا و پسرانش و به کمک و راهنمایی همسایه، خود را به بهزیستی معرفی کرد. مقرری ماهانه­ ای برای او در نظر گرفتند و شغلی در امامزاده نزدیک خانه ­شان به او پیشنهاد دادن. و او به عنوان کمک ­آشپز در امامزاده مشغول به کار شد.

کبری بعد از سه ایستگاه از اتوبوس پیاده شد. با عجله از طول کوچه عبور کرد و به خانه رسید چون سودابه زن همسایه با آستان تماس گرفته بود و خواسته بود بعد از کار با کبری حرف بزند. کبری هم می­ترسید برای بچه­ ها اتفاقی افتاده باشد. در اتاق را باز کرد. پسرانش جلوی تلوزیون خوابیده بودند. به محض شنیدن صدای در و دیدن مادر کش و قوسی به خود دادند و شروع به گریه کردند. کبری خیالش راحت شد و غذایی که از امامزاده آورده بود را گرم کرد و به بچه ­ها خوراند. بعد از آن بچه­ ها مشغول تماشای تلوزیون شدند. در این حین زنگ در به صدا درآمد کبری در را باز کرد و سودابه را دید. پرسید: ((چیزی شده سودابه؟)) سودابه دستپاچه و با لبخند زورکی گفت: ((کبری اینجا که نمیشه چیزی گفت. اگه می­شه بریم پارک همه ­چیز رو بهت میگم.)) کبری به اتاق برگشت کیف و کت خود را برداشت. به بچه­ ها سفارش کرد به چیزی دست نزنن تا با خاله سودابه کاری انجام دهد و برگردد. کبری و سودابه راهی پارک کنار دژ رشکان شدند. هوا کمی سرد بود و کبری از اینکه کتش همراهش بود راضی بود. هر دو روی نیمکتی نشستند و تپه دژ درست مقابلشان بود. سودابه کمی این پا و آن پا کرد نگاهی به کبری انداخت و او را آرام دید و کمی جرات پیدا کرد. از کیف پول عکسی بیرون آورد و به طرف کبری گرفت. کبری عکس را گرفت و نگاهی به آن انداخت. صاحب عکس مردی نسبتا چاق با صورت مستطیلی و سبیل­های خوش­فرم و چشمان روشن خمار بود.
روی هم رفته مردی خوش ­قیافه بود. کبری پرسید: ((این کیه سودابه؟)) سودابه با خجالت گفت: ((این همون برادرمه که چند ماه پیش، زنش از سرطان مرد. اون الان مونده با سه تا بچه قد و نیم قد.)) و بی­پرده رو کرد به کبری و گفت: ((کبری بیا زن اسماعیل شو! مرد خوبیه. خونه بالاشهر داره. کار داره.)) کبری از ترس اینکه مبادا کسی عکس را ببینید آن را درکیفش چپاند. رو کرد به سودابه گفت: ((من شوهر دارم بچه دارم.)) سودابه کمی جسارت پیدا کرد و با کمی التماس گفت: ((تو زن زرنگی هستی. تونستی با شوهر و بچه­های عقب­مونده گلیمت رو از آب بیرون بکشی. غلامرضا که پیر شده، همراه بچه­هات بفرستشون بهزیستی و خودت خانمی کن و بالاسر بچه­های اسماعیل هم باش. در ضمن ...)) کبری حرفش را قطع کرد و گفت: ((من دارم میرم خونه. بچه ­ها الان بیدار می­شن.)) بدون خداحافطی از سودابه جدا شد. بعد از شنیدن حرف­های سودابه گیج و منگ شده بود. هدفی را که با بدبختیِ وجود غلامرضا و بچه­ها پیش می­برد، به نظرش پوچ آمد. آسایشی که با هزار زحمت به دست آورده بود برایش بی­معنی شد. هنوز در نگاه اطرافیان کبرای بدبخت و بیچاره بود. برگشت و نیمکتی که چند لحظه پیش با سودابه بر روی نشسته بود را خالی دید. راه را کج کرد. به طرف دژ حرکت کرد. از پله­های داربستی که چند سال قبل میراث فرهنگی آن را در دامنه تپه قرار داده بود، بالا رفت و به نگهبانی ویران دژ باستانی رسید. هوای اینجا به نظرش از پایین بهتر آمد. روی سنگی نشست و به مزارع زراعی پایین تپه چشم دوخت. یادش آمد عکس اسماعیل در کیفش مانده بود. به اطراف نگاهی انداخت. وقتی مطمئن شد کسی دور و برش نیست، عکس را از کیفش بیرون آورد و مدتی به آن خیره ماند. عکس را در جای مخفی کیفش پنهان کرد و به خانه برگشت. غلامرضا هم تازه به خانه رسیده بود. طبق معمول وقتی که از کار برمی­گشت، چند استکان چای می­نوشید. با عقل نصفه­نیمه متوجه رفتارهای عجیب کبری شد و پرسید: ((نولوب آرواد؟ گنه ایشده ساواشیبسان؟ گلم اورا سسیمی...))1 کبری باکلافگی گفت: ((یوخ بابا سنده! اتوبوس دا توشدوم یره. الان یاخجیام.))2 غلامرضا اعتنایی نکرد و مشغول نوشیدن چای شد.

بعد از آن روز سودابه را ندید. با سرد و تاریک شدن هوا، زود به خانه برمی­گشت. چون می­ترسید بچه­ها به بخاری دست بزنند. برف زیادی کوچه­ها را پوشانده بود. به زحمت خود را به خانه رساند. بچه­ها به کیسه­های پلاستیکیِ دست مادر یورش بردند. کبری دو بسته کیکی که که از نذری زواری گرفته بود را به پسرها داد و آن­ها را از کیسه­های خرید دور کرد. شلغم­ها را شست و در قابلمه کوچکی ریخت و روی بخاری گذاشت. دستانش که هنوز یخ بودند را با حرارت بخاری گرم کرد. آن­ها را به هم مالش می­داد و لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بسته بود. امروز توانسته بود با رئیس اماکن صحبت کند. نتایج خوبی هم در مورد انتقال به دستشویی حاصل شده بود. زنگ تلفن به صدا درآمد. پسر کوچک­تر تلفن را برداشت و گفت: ((مامان عمو جعفره.)) از روستا خبر مرگ مادربزرگ غلامرضا را به او دادند. سعی می­کرد صدای خود را پشت تلفن محزون نشان بدهد و گفت: ((قارداش! غلامرضا کارخادا و گجه گالاجاخ. سحر تزدن بیز گلریخ حتما. الله حاجی خانمی رحمت السین.)) گوشی را در جای خود قرار داد. این­بار مجبور نبود از وسط بدبختی آسایش را بیرون بکشد. شانس کمی روی خوشش را به او نشان داد. خیلی دوست داشت همین الان با آستان تماس بگیرد و استعفا بدهد. دیگر نه مجبور بود مستراح بشوید و نه اشک­های ناشی از پوست گرفتن چند کیلو پیاز را پاک کند.

بعد از مراسم اسباب زندگیشان را جمع کردند و به باغ و خانه مادربزرگ نقل مکان ­کردند. غلامرضا و پسرها انگار کمی عاقل تر شده بودند. روزها به باغ­های اهالی دیگر روستا می­رفتند و گردو و زردآلو و سیب می­چیدند و پول خوبی بدست می­آوردند. کبری هنوز هم مثل بچگی به دیدن عشایر می­رفت. هوای ناب و کیمیای کوه­ ها را با جان و دل به ریه­های خود می­کشید تا فراق سال­های نبودش جبران شود. به دست­هایش نگاه می­کرد که نرم و لطیف شده بود. ولی انگار همیشه پازل خوشبختی تکه ­ای کم دارد. گاهی کبری در مواقعی که شوهر و بچه ها در خانه نبودند و دور از چشم بقیه، عکس اسماعیل را که هنوز در کیفش مانده بود را بیرون می­آورد. دقایق زیادی به عکس چشم می­دوخت. می­توانست زیر همه چیز بزند و باقی زندگی را با این مردی که به نظرش بسیار خوش ­قیافه می­نمود، زندگی کند. اسماعیل را تنها مرد صاحب زندگیش می­دانست. عکس را به سینه می­فشرد و دلش آرام می­گرفت.

پاورقی

1. چی شده زن؟ باز هم سر کار دعوا کردی؟ برم صدایم را ... .

2. نه بابا توام. در اتوبوس خوردم زمین. الان خوبم.

3.داداش! غلامرضا در کارخانه است. صبح زود می آییم. خدا حاجی­خانم را رحمت کند.

پایان


نویسنده‌ای که بسیار می‌خواند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید