کمی از طلوع خورشید گذشته است. دوان دوان به سوی مقصد می شتابم. آیا امروز هم دیر خواهد شد؟
خوش آنروزی که پیشه ای یافتم و ایام به کام بود. هرچند نمی دانستم که ارابه های مرگ مرا به چه سقوطی می برند. سرمست به پایانه رسیدم و جای خالی اتوبوس را در جایگاه دیدم.
آه ای اتوبوس شرکت واحد! تو به سان اسب تروجان در شهر و من زنی اسیر توسط یونانیان در تروا. آنگاه که دیر میرسی آرزو میکنم قایق خارون باشی تا مرا به جهنمی ببری که از این جهنم تر آسوده شوم.
امیدی در من ریشه میکند با کدام واحد تماس بگیرم اتوبوسرانی یا وزارت خانه که پیامرسان شکایت من به مرکوری باشد.
گویی دولتها از بابت مالیاتهای پرداختیم تا پایان عمر بودجه ای برای خدمات شهری اعلام میکنند. مسئول پاسخگویی اینطور مرا مایوس میکند: ((سه دستگاه اتوبوس بیشتر برای این خط نداریم و پانزده سال است که دستگاهی خریداری نشده))
کاش آشوبی برپا کنم که به سبب آن تبعیدم کنند یا در اسارت زندان بپوسم و نان خشکی در انتظار مرگ طعامم باشد. به قرنها بعد بروم و مانند دوشیزه ی اورلئان زنده زنده در آتش بسوزم. چندباری هم درگیریهایی با راننده بخت برگشته داشتیم. از قضا کانکسی در پایانه تعبیه شده که مدیریت در آنجا جلوس بفرمایند، با چند تن از مسافران به آنجا رجوع میکنیم. میگوید این خط به ما مربوط نیست هر راننده خودش تصمیم میگیرد که کی حرکت کند و هردنبیل است یا با فلان سامانه تماس بگیرید. یعنی اگر یک قاچاقچی انسان یا تروریست در پوشش راننده اتوبوس به اینجا بیاید عواقب کار به این آقایان ربطی نخواهد داشت. با سامانه هم تماس میگیریم انقدر که من از آنها درخواست اتوبوس سروقت کردم اگر به صحرای کربلا بزنم و از شمر بن ذی الجوشن همینقدر تقاضای آب میکردم شاید ترحمی میکرد.
روزی تصمیم گرفتم طعم تلخ بی قانونی را نشان راننده اتوبوس که همیشه در برابر شکایت ما ساکت است و گویی از نعمت تکلم محروم است بدهم و از پرداخت بلیط امتناع کردم، ارابه ران به اذن خدا دهان بازکرد و سبب خیر شدیم و شفا یافت، سر را از پنجره اتوبوس بیرون آورد و با صدای نخراشیده ی بلند گفت ((به درگاه تمامی خدایان به زانو در آ تا گیر من نیوفتی))
از پنجره ی ارابه ی فرسوده به ارابه های تک سرنشین می نگرم چقدر خوشبختند. چکار کردند که سعادت این گونه برایشان ریخت و پاش میشود و من در این غمکده از بی اعصابی انگشتانم بیحس میشود آیا همین ها نیستند که باعث ترافیک میشوند تا اتوبوس به موقع به ایستگاه نرسد یا باور کنم دلیلش عدم وجود اتوبوس است.
این ارابه ها اگر 7 صبح روزکاری در جایگاه حاضر نباشند پس چه ساعتی در روز میتوانند مفید باشند. نگاهی به مسافران میاندازم که در جوانی پیر شده اند و برای ناچیز به کارگری میروند یکی برای پرستاری بچه و کار در خانههای مردم، یکی آبدارباشی و یکی کارگر فصلی ساختمانی.
اگر به درون ساعت هم نگاهی بیندازیم، قطعات بسیار ریز طوری با ظرافت و احترام در جای مناسب قرار دارند که اگر اینطور نباشد موجودیت ساعت نیز از بین خواهد رفت. این زنان و مردان همان قطعات ریز نادیده گرفته شده هستند که بی توجهی به آنها کدام موجودیت را از بین خواهد برد.
از آن روزی هم که طاعون بر شهر سایه گسترده، گویی که خیر، به حتم جان انسان ناقابل است و به ارابه ها حکم شد دیرتر خدمت رسانی کنند تا به سبب ازدحام جمعیت، انسانها بیشتر درهم آمیخته و بیمار شوند و بمیرند.
به مقصد رسیده ام و به محل کار، و حال نگاه گزنده و تحقیرآمیز ارباب، چه بهانهای برای تو تکسرنشین سوار بر همای سعادت بیاورم که در ادراکت بگنجد که ((اتوبوس تاخیر دارد)) جمله ای که در لوح جانم حک شده. چه کاری را با این روان فروریخته پیش برم، کدام سرزمین را آباد کنم و با دستان لرزان کدام مملکت را بسازم.
و حالا خود را از زنهای شوهر مرده تروا که به کنیزی میبرند می پندارم که به قاتلان شوهر خود تن در میدهند و تسلیم سرنوشت میشوند تا در شوی تازه ی خود خوشبختی بجویند. به متن استعفایم می اندیشم تا پیشه ام که برایش زحمت ها کشیدم را از دست بدهم. شاید در مسیری که فقط بتنوانم مترو سوار شوم، برای من هم خوشبختی رقم بخورد یا تمام اندیشه ام این باشد که پس انداز کنم تا لکنده ای به زیر پا اندازم و به خیل
تک سرنشینان بپیوندم و به قطر سوراخ لایه ازون بیافزایم.