
نیمهشب با دو تا از صمیمیترین دوستهام راه افتادیم سمت آبشار لاتون، همون بلندترین آبشار ایران که همیشه عکسهاش رو با حسرت نگاه میکردم. جاده میان درختهای نمناک گیلان پیچ میخورد و بوی خاکِ بارانخورده از پنجرهی نیمهباز ماشین میزد توی صورتمون. صدای بارون روی سقف ماشین، با آهنگی که از اسپیکر پخش میشد قاطی شده بود و هرکدوم از ما توی فکر خودش غرق بود.
بعد از گذراندن ترافیک دیگه از رشت تا تالش، جاده خلوت بود. گاهی مه آنقدر غلیظ میشد که فقط رد چراغهای جلوی ماشین دیده میشد. حس میکردم داریم از دنیا جدا میشیم، مثل اینکه جاده ما رو میبره به جایی بیرون از زمان.
صبح زود به روستای کوتهکومه رسیدیم؛ همونجا که مسیر ماشین تموم میشه و بقیهی راه باید با ماشینهای آفرودی یا پیاده ادامه داد. طبق برنامه، قرار بود مسیر رفت رو با ماشین آفرودی بریم و برگشت رو پیاده. توی میدان کوچک روستا چند ماشین آفرودی پارک کرده بودن، رانندههاشون با چکمه و بارونی ایستاده بودن و چای دودی میخوردن.
با یکی از اونها، مردی حدوداً پنجاه ساله با لبخند آرام و صدای بم، صحبت کردیم. گفت: «من خودم صد بار تا لاتون رفتم، نگران نباشید.» وسایلمون رو گذاشتیم عقب ماشین و راه افتادیم. مسیر، پر از شیب و چاله بود، جاده خاکی از میان جنگل بالا میرفت و بوی چوب نمزده و قارچهای جنگلی فضا رو پر کرده بود. هر چند دقیقه، از پشت شاخهها صدای پرندهای ناشناس میاومد.
اما درست وسط راه، جایی که کوه در مه پنهان شده بود و صدای رودخونه از پایین شنیده میشد، ماشین صدا داد:
«تقتقتق!»
بعد یه «پُف» بلند، و سکوت مطلق. ماشین ایستاد.
راننده سوییچ رو چند بار چرخوند، ولی موتور حتی ناله هم نکرد. فقط بوی بنزین نیمسوخته پیچید. گفت: «عیب نداره، یه چیز کوچیکه، زود درست میشه.»
همون «چیز کوچیک» شد بزرگترین امتحان اون سفر. ساعتها کنار جاده موندیم. مه غلیظتر شد و صدای زوزهی باد از میان درختها میپیچید. تلفنها آنتن نمیداد. گاهی یکی از ما ساکت مینشست، یکی دیگه با شوخی سعی میکرد حال بقیه رو خوب کنه، ولی ته دلمون نگران بودیم.
راننده با دقت کاپوت رو باز کرده بود و وسط بخار و چربی، دنبال مشکل میگشت. ما هم ساکت تماشا میکردیم. زمان کند شده بود. وقتی بالاخره آفتاب از پشت کوهها رفت، هنوز موتور صدا نمیداد. یکی از دوستام گفت: «بیخیال، برگردیم.» ولی راننده سرش رو بلند کرد و با آرامش گفت: «کوه جایی نیست که بهت زود جواب بده، باید صبر کنی.»
اون شب توی کلبهی کوچیکی موندیم که کنار رودخونه بود؛ سقفش چوبی و دیوارهاش پر از جای دودهی بخاری قدیمی. زن روستایی مهربونی برامون چای و نون داغ آورد. بیرون بارون دوباره شروع شده بود و صدای ریزش قطرهها روی سقف چوبی، مثل لالایی بود. با اینکه خسته و ناامید بودیم، یه حس عجیبی از آرامش داشتیم. انگار کوه ما رو توی خودش پناه داده بود.
صبح روز بعد، صدای خندهی راننده بیدارمون کرد. گفت: «درست شد! امروز باید لاتون رو ببینید.» و با همون لبخند سادهاش ما رو سوار کرد. مسیر باقیمانده رو بالا رفتیم و در راه چند آبشار کوچکتر هم دیدیم که هیچوقت توی عکسها نیستن. خورشید کمکم از پشت مه بیرون اومد و نورش از لای برگها میریخت روی صورتهامون.
وقتی بالاخره صدای غرش لاتون رو شنیدیم، همهمون ساکت شدیم. حجم عظیم آب از دل کوه پایین میریخت و مهی سفید روی هوا پخش میشد. باد خنک، قطرات ریز آب رو روی پوستمون میپاشید. حس میکردم با هر نفس، یه تکه از خستگی دیروزم شسته میشه.
اون لحظه فهمیدم سفر، فقط دیدن مقصد نیست. چالهها، تاخیرها، حتی خرابی ماشین هم بخشی از مسیرن. گاهی برنامهها خراب میشن تا خاطرهها ساخته بشن. اگه اون ماشین خراب نمیشد، شاید هیچوقت اون شب آرام، اون چای گرم، یا خندهی بیقید صبحگاهی رو تجربه نمیکردیم.
وقتی برگشتیم پایین، به راننده گفتم: «اگه ماشینت سالم بود، شاید این سفر نصفه میموند.» لبخند زد و گفت: «سفر وقتی قشنگه که کمی هم سختی داشته باشه، وگرنه شبیه جاده صاف اتوبان میشه، بیماجرا و بیمعنا.»
اون روز یاد گرفتم گاهی خرابی یه ماشین، فقط خراب شدن یه برنامه نیست — شروع دوبارهی نگاه به زندگیه.