
یه روز عصر تصمیم گرفتیم با جوادی (جواد اسمشه) بریم یه کافه جدید که تازه باز شده بود. از اون کافهها که تو اینستاگرام همه عکس میگیرن و زیرش متن های احساسی مینویسن ، یا طوری عکس میگیرن که حواسشون نیست هممون هم میدونم که این عکسا خیلی حس واقعی نداره .
من پشت فرمون بودم، جوادی هم مسئول لوکیشن، چون من همیشه تو مسیرهای جدید گم میشم. گوشی رو دادم دستش و گفتم:
– فقط حواست باشه پیچی رو رد نکنیم، یهبار دیگه مثل دفعه قبل نریم شمال و سر از کارخانه سیمان دربیاریم.
جوادی خندید و گفت:
نگران نباش! نقشه دست منه، خیالت راحت.
حالا جوادی از اون آدماییه که اگه بگه «خیالت راحت»، باید آمادهی یه فاجعه باشی. هممون یکی از این آدما رو داریم، ولی بازم هر بار بهشون اعتماد میکنیم.
راه افتادیم. موزیک گذاشت، یه آهنگ قدیمی از ابی، صدای بارون میخورد به شیشه، بوی نم پیچیده بود تو ماشین. جوادی پنجره رو داد پایین و دستش رو از ماشین بیرون گرفت تا قطرههای بارون بخوره به انگشتاش. همهچی خوب بود.
بعد از چند دقیقه برگشتم نگاش کردم… دیدم خوابیده! اونم نه یه خواب معمولی، یه خواب عمیقِ با دهان باز، گوشی روی سینهاش و یه لبخند نصفهنیمه روی صورتش.
تا اون موقع متوجه نشده بودم ولی چند تا تابلو رو رد کرده بودیم که هیچکدوم برام آشنا نبود. یهجورایی شک کردم، ولی گفتم شاید مسیر جدیدی پیشنهاد داده. گوگلمپ هم ساکت بود و فقط نقطهی آبیمون داشت با آرامش تو جاده حرکت میکرد.
بعد از حدودا چهل دقیقه یه تابلو دیدم نوشته بود: به مرغداری البرز خوش آمدید
اونجا بود که فهمیدم یه جای کار میلنگه.
با یه دست فرمون رو گرفتم، با اون یکی آروم زدم روی شونهی جوادی:
داداش، بیدار شو! کافه رو ول کردی داریم میریم مرغداری!
جوادی با چشمای نیمهباز نگام کرد و گفت:
چی؟ رسیدیم؟
گفتم:
آره، رسیدیم به جوجهها!
یه لحظه مات موند، بعد خندید. گوشی رو از رو سینهاش برداشت، نگاه کرد و گفت:
وایسا ببینم، یعنی این مسیر اشتباه بود؟
نه بابا! کافهمون دقیقاً وسط یه مرغداره! فقط قهوهاش بوی ذرت میده!
گوشی رو ازش گرفتم. نقشه هنوز باز بود، ولی نقطهی آبی وسط یه زمین سبزِ بیاسم میچرخید و گوگلمپ با خونسردی نوشته بود:
«در حال محاسبهی مسیر جدید...»
اون لحظه حس کردم حتی گوگلمپ هم از ما ناامید شده.
جوادی خجالتزده سرشو خاروند و گفت:
خب حالا یه ذره اشتباه کردیم، برمیگردیم دیگه، چی شده مگه؟
یه ذره؟! ما از شهر خارج شدیم داداش! یه ذره دیگه بریم میرسیم لب مرز!
برگشتم تو مسیر، اونم ساکت نشسته بود و فقط هر چند دقیقه میگفت:
راست میگفتی، فکر کنم از این پیچ باید میرفتیم.
و من فقط لبخند میزدم.
بارون شدت گرفت. جاده خلوت بود، صدای برفپاککن با ریتم موزیک قاطی شده بود. اینترنت هم مدام قطع و وصل میشد. گوگلمپ هی تکرار میکرد:
«در حال بازگشت به مسیر اصلی… در حال بازگشت به مسیر اصلی…»
یه لحظه حس کردم خود گوگل هم داره ما رو مسخره میکنه.
بالاخره بعد از تقریباً یه ساعت و نیم گشتن، دوباره به محدودهی شهر برگشتیم. آفتاب داشت غروب میکرد، نور نارنجی افتاده بود روی شیشهی ماشین. وقتی رسیدیم به کافه، صاحب کافه داشت صندلیها رو جمع میکرد. با لبخند گفت:
– سلام! رزرو داشتید؟
گفتم:
تقریباً… از مرغداری رزرو کرده بودیم تا اینجا.
جوادی خندید و گفت:
ببخشید آقا، نقشه اشتباه کرد.
اون روز، قهوهمون سرد شده بود ولی خندهمون گرم.
از اون به بعد، هرجا میریم، گوشی دست منه. چون حتی اگه اشتباه برم، حداقل بیدارم.
ولی تهِ دلم میدونم، یه روز دوباره بهش اعتماد میکنم…
و دوباره، و دوباره، و باز دوباره چوبش رو میخورم.