باران شدیدی می آمد
خیابان مثل همیشه شلوغ بود
چند نفری هم درگیر سر جای پارک بودند
بازم مثل همیشه داشت دیرم میشد این دفعه حتما اخراج میشم
استرس دیر رسیدنم را داشتم که
پیرمردی را دیدم
کنار دکان سیم برق افتاده بود
در آن لحظه ن کرونا یادم بود و نه اخراج شدن از سر کارم
از ماشین پیاده شدم و به سمت پیرمرد رفتم
باورم نمی شد
آن پیرمرد پدربزرگم بود
۶ سال پیش فراموشی داشت و از خونه رفت و دیگه هم برنگشت
او من را نمی شناخت
چشمانش سیاهی میرفت
انگار تار میدید
به آمبولانس زنگ زدم
ادامه دارد............