غم بر سر من می بارد
همچو کوهی که بر سرش باران برف می بارد
اگر حاشا نمی کردم درد ها را
مگر مانده بود دگر برایم صبری؟
سیگنال نمی دهد شبکه ی زندگی ام
عوض میکنم تا نرود در دور تکرار
سوختن مگر این است که بسوزانی خودت را
گاهی آنقدر میسوزی با حرف هایی
میسوزی و میسوزی
که خود میمانی از این آتش سوزی
من دگر سوختم و خاکستر شدم
دود شدم و به هوا واگذار شدم