شاهرخ ویسی
شاهرخ ویسی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

کودکانه

روی زمین افتاده بود. دلم می خواست شکمش را پاره کنم. بعد سرش را ببرم. رنگ مادرش زرد شده بود و می لرزید. با لبخند بلندش کردم بدنش سرد و کثیف بود. با هم به طرف کلبه ته باغ رفتیم. شیر آب را باز کردم قشنگ سر و بدنش را شستم دندان هایم تشنه خون او بود. سرش را بریدم و محکم گازش گرفتم خون شیرین و سردی داشت. خون سرد و قرمز او با فشار روی ژاکتم پاشید مادرم اگه می فهمید باز خودم را اناری کردم. خونم را می ریخت.

کودکانه ایران داستانایران
نویسنده، شاعر ، پژوهشگر ، کارگردان ، فیلمنامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید