ویرگول
ورودثبت نام
Mahan
Mahan
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه ( ساحره )

با چشمان گریانش به مار نگاه کرد .
دماغشو با آستین لباسش پاک کرد و گفت : چرا نمیتونیم با هم دوست باشیم ؟ من میخوام با تو دوست بشم .
مار سرشو با پیچ و تابی بالا آورد گفت : فیش فیش فیش
من نمیتونم با تو دوست باشم .اجازه همچین کاری رو ندارم ...
بچه با گریه دستاشو به زمین کوبید و گفت : چرا ؟ چرا نمیتونیم دوست باشیم ؟ کی بهت اجازه نمیده ؟...
مار کمی زبونش و از دهنش بیرون آورد و گفت : تا حالا داستان مردی که تبدیل به مار شد رو شنیدی ؟
بچه با کنجکاوی چشمای اشکیشو پاک کرد و گفت : نه
مار کمی جلوتر اومد و گفت : روزی روزگاری توی یک روستای دور ، زنی زندگی می‌کرد که تمام مردم روستا از اون زن متنفر بودن . زن توی اون روستا سختی زیادی کشید . روستایی ها هر وقت اونو میدیدن با سنگ اونو میزدن .
اما زن تحمل میکرد و همه چیز رو توی خودش تلنبار میکرد .
مردم روستا خیلی از اون زن میترسیدن . اون زن یه آدم متفاوت از اونا بود . چشمای تماما سیاهی داشت و موهای سفیدش مثل برف می‌درخشیدن. اون در عین ترسناکی بی نهایت زیبا بود . البته اون تفاوت های دیگه ای هم داشت ...
روزی یکی از مردایی که از شهر اومده بودن ، زن رو دید و در عین تفاوتش عاشقش شد . هرجایی که زن میرفت با فاصله دنبالش میکرد . و دیگه نمی تونست عشقش رو مخفی کنه .
پس پیش زن رفت و اعتراف کرد .
اما زن قبولش نکرد .
مرد علتش رو خواست : چرا نه ؟ من واقعا عاشقتم .
زن گفت من از طرف ساحره ی مرگ نفرین شدم و کسی نمیتونه توی قلب من جایی داشته باشه .
مرد با ناراحتی گفت : من کمکت میکنم تا از شر این نفرین خلاص بشی . قول میدم. و از پیش زن رفت تا دنبال ساحره ی مرگ بگرده.
از هرکس که سراغشو میگرفت ، میگفت که ساحره ی مرگ رو تا به حال هیچکس ندیده و کسی نمیتونه اونو ببینه . و حتی بعضیها از مرد فرار میکردن و کار اونو احمقانه و ترسناک می‌دونستن. آخه چه کسی دوست داشت ساحره ی مرگ رو ملاقات کنه و از اون درخواستی کنه ؟
اما مرد کاملا مصمم بود . و سر انجام تونست راهی برای ملاقات با ساحره پیدا کنه . پس تصمیمش رو گرفت . از نظر اون عشق اون زن ارزشش رو داشت . پس با چاقو قلبش رو هدف گرفت و توی بدنش فرو برد .
مرد درحالی که داشت جون میداد به انتظار ساحره ی مرگ نفس های خون آلودی کشید . و ساحره ی مرگ رو صدا زد .
ساحره ی مررگ...
ناگهان خونریزی بدنش متوقف شد و زمان از حرکت ایستاد . زنی از جنس مرگ در حالی که در هاله ای از تاریکی فرو رفته بود و چهرش قابل دیدن نبود گفت : خواستت رو انجام میدم . اما فقط به یک شرط .
مرد با شوق گفت : هرکاری که بگی انجام میدم . فقط لطفا اون طلسم رو از روی عشقم بردار .
ساحره به ته قلب مرد نگاه کرد و در دلش افسوس خورد . و به مرد گفت : امیدوارم که از تصمیمت پشیمون نشی .
شرط من اینه ، تو باید چشم های همه ی بچه های گریان رو برام بیاری . مرد با بهت و وحشت به ساحره نگاه کرد و گفت : چی ؟ چطور امکان داره من نمیتونم همچین کاری انجام بدم .
ساحره بی تفاوت به مرد نگاه کرد و گفت پس فکر میکنم که نمیتونم برات کاری انجام بدم .
مرد از وحشت ازدست دادن زن . با تردید و وحشتی که در دلش رخنه کرده بود قبول کرد . اون نمیتونست حالا که تا اینجا اومده بیخیال همه چیز بشه . شاید بعدا میتونست فکری به حال این شرط عجیب بکنه .
ساحره تکه چوب کوچکی را به مرد داد و گفت : این چوب رو دقیقا وسط پیشونی اون زن بزن تا از نفرین رهایی پیدا کنه .
مرد گفت : همین ؟ به همین راحتی ؟
ساحره با پوزخند عمیقی که از بین تاریکی هنوز هم قابل لمس بود به مرد نگاهی کرد و گفت : بهای گزافی براش پرداخت خواهی کرد . و مثل دود ناپدید شد . زخم بدن مرد هم انگار که از ابتدا نبوده از بین رفت و بهبود پیدا کرد .
مرد بی توجه به رفتن ساحره و حرفش به سرعت به طرف خونه ی زن رفت . و با خوشحالی اون و صدا زد و گفت :پیداش کردم . راهی که نجاتت بدم و پیدا کردم .
زن از توی کلبه چوبی بیرون اومد و گفت : چطور ممکنه؟ چطوری ؟
مرد با خوشحالی گفت : اینش دیگه مهم نیست . مهم اینه ی الان نفرین رو میتونیم از بین ببریم . به من اعتماد داری ؟
زن با تردید به صورت شاد مرد نگاه کرد و گفت : با اینکه حس خوبی ندارم ولی آره. بهت اعتماد دارم .
مرد به زن نزدیک شد و چوب رو از توی جیبش بیرون آورد و به وسط پیشونی زن زد .
زن بلافاصله بر روی زمین افتاد و همونجا جونش رو از دست داد .
مرد با حیرت و ترس به این صحنه نگاه کرد و با داد و فریاد ساحره ی مرگ رو صدا زد .
که ندایی از توی بدن خودش جوابش رو داد و گفت : بهای گزافی خواهی پرداخت . بهایی که در مقابل معامله با شیطان باید بدهی . از نفرین خلاصی یافت . ولی نفرین مرگ همان زندگی است و تو با برداشتن نفرین او را کشتی .
تو باید به شرط عمل کنی . از الان تو برده ی من برای آوردن چشمان کودکان گریان هستی .
مرد بالای سر زن شروع به اشک ریختن و شیون کرد . انقدر از حماقت خودش و بلایی که بر سر زن آورده بود اشک ریخت که همانجا بی حال افتاد و جانش را از دست داد .
ساحره ی مرگ با لبخند به سمت روح فشرده از عذابش آمد و گفت : برگرد . و چشمان رو برایم بیاور .
مرد بدون اینکه بتواند چیزی بگوید یا کاری بکند ، مانند فردی که هیپنوتیزم شده باشد . به زمین برگشت . اما به صورت ماری سفید با رگه های قرمز رنگ تا به دلیل حماقت و اشتباهش تا ابد زجر بکشد و چشمان کودکان را به ساحره پیشکش کند .
مار دوباره زبانش را بیرون آورد و گفت : داستان تا همینجا تموم میشه . جالب بود ؟
بچه که حالا دست از گریه کردن برداشته بود گفت : خیلی قشنگ بود . ولی دلم برای اون زن و مرد سوخت . داستان خیلی غمگینی بود .
راستی تو هم مثل مار توی داستان سفید با خط های قرمز هستی این خیلی جالبه ‌. میدونستی ؟
مار فیش فیش کنان بیشتر به پسر نزدیک شد و گفت : اره .
میدونستم . ولی میدونی؟ همیشه داستان ها قرار نیست پایان قشنگی داشته باشن . مثل داستان زندگی آدما...یا حتی تو ...
زندگی ادما یک داستانه و داستان ها میتونن خیلی ترسناک یا دردآور باشن .





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید