Mahan
Mahan
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه

آرام به طرفش قدم برداشتم . دستم را با سویش دراز کردم . چشمانم سو گذشته را نداشت . چشمه ی اشکم خشک شده بود و زیر چشمانم سیاه چاله ی غم هایم شده بود . زانوهایم می لرزیدند . انگشت هایم ، تمام بدنم ...
قطرات باران بر تن خسته و رنجورم ضربات شلاق واری وارد میکرد و سوز سردی که می‌وزید بر لرزشم می افزود .
دست هایم را به پایین انداختم .
قطره اشکی از چشم چپم جاری شد . لب هایم لرزیدند . زانوهایم خم شدند و مرا بر زمین انداختند .
خاک را چنگ زدم . سخت و سرد و نم دار بود . مکان مناسبی بود . مکانی برای ارامش این تن رنجور و آزادی این روح خطاکار .
از روی زمین برش داشتم . اولین بارم بود که از آن استفاده می‌کردم.حس عجیبی داشت ‌. اندکی قدرت ... آن را برای خودم مدت ها قبل خریده بودم .
به چشمان سردش نگاه کردم .
حرفی برای گفتن نداشتم . سکوت به جای من جواب تمام فریاد هایم را میداد .
و اما او ...
سکوت کردم و او ...
بر روی شقیقه ام گذاشتمش. اما او ...
فقط نگاه کرد . با نگاهی به سردی قلب یخ زده ی من . سرمایش وجودم را لرزاند . جوابم را گرفتم . برایش اهمیتی نداشت . حتی اگر ...
ماشه را کشیدم ...
در نگاه آخر دیدم که بی تفاوت از کنارم گذر کرد و مرا تنها گذاشت .
سرخی زیبا رنگی اطراف سرم را پر کرد و مرا در آغوش کشید . چشمانم را بستم تا راحت تر از این لحظات لذت ببرم ...
برای آخرین بار ..


آزادی روحارامش تن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید