ویرگول
ورودثبت نام
Mahan
Mahan
خواندن ۳ دقیقه·۱۰ ماه پیش

زنده

صدای باز شدن در توی سکوت خونه پیچید . چشمام به تاریکی عادت کرده بود و بی صدا کنج اتاق نشسته بودم و منتظر تا ببینم چه کسی وارد اتاق میشه .
روحی که از بدن خارج شده و چشم هایی که روح زندگی درشون مرده .
دست و پاهام از شدت یکجا نشینی کرخت و مثل سنگ شده بود . و به سختی حتی انگشت کوچک پام رو میتونستم تکون بدم .
سایه ی مبهمی از فرد مجهول وارد اتاق شد . قد بلندی داشت و سایه اش آنقدر کش آمده بود که انگار جزئی از تاریکی بوده باشه .
بعد از چند ثانیه ای که گذشت ، فرد مجهول برق را روشن کرد .
بلافاصله به صورت غریزی چشمام و بستم تا نور زیاد چراغ چشمام و اذیت نکنه . مدتی که گذشت چشمام و باز کردم . اتاق توی نور سفید رنگ چراغ غرق شده بود . و به راحتی قادر به دیدن همه ی اسباب و اثاثیه خونه بودم . اما خبری از فردی که وارد خونه شده بود نبود . شاید چشمام اشتباه کنن ولی گوشام اشتباه نمی‌شنوند.
از روی بی حالی آهی از ته گلوم خارج میشه .
به سختی از جام بلند میشم و لنگان لنگان خودمو به اتاق خواب میرسونم .
این چند روزه توهم های دیداری و شنیداری به مرحله ای رسیدن که نمیدونم چی درسته و چی غلط .
رویا ، خواب و بیداری همه تبدیل به چیز مسخره ای شدن که برام قابل درک و تشخیص نیستن .
خودمو روی تشک سفت و سفید رنگ تخت پرت میکنم و چشمامو میبندم .
فردا روز جدیدی قراره شروع بشه .
دیگه باید تکونی به خودم بدم و به این توهم ها توجهی نکنم تا کم کم خودشون از بین برن .
شایدم پیش روانشناس برم تا مشکل و به طور کامل حل کنم .
چشمام گرم میشه و به خواب میرم .
خواب : ( دستام با زنجیر بسته شده و پارچه ای جلوی چشمام را گرفته و اجازه ی دیدن چیزی رو به من نمیده . صدای سوت ممتدی توی گوش راستم میپیچه و هوشیاریم کمتر و کمتر میشه . عجیب نیست که توی خواب هم هوشیار باشی و هم هوشیاری رو از دست بدی ؟! شاید ناخودآگاه من داره اختیار خودآگاه منو به دست میگیره ... چه مسخره ! )
صدای زنگ ساعت توی اتاق میپیچه و منو از خواب بیدار میکنه . یک من جدید .
با اشتیاق دست هامو بالا و پایین میکنم و به انگشت هام نگاه میکنم .
بالاخره تونستم انجامش بدم .
بعد از صبحانه لباس کار و میپوشم و از آپارتمان خارج میشم . امروز اولین روز منه ولی با این حال نمیتونم بیخیال کار و زندگی این بدن بشم .
با مترو به محل کار میرم و وارد ساختمان اداری میشم .
از شدت هیجان برای روبرو شدن با آدم های مختلف پوست بدم مور مور شده و کف پام گز گز میکنه .
با هر آدمی که روبرو میشم با انرژی سلام میکنم و با انرژی جوابشون و میدم .
به حدی که بقیه با تعجب به من نگاه میکنن . به من جدیدی که امروز متولد شده .
بیست سال طول کشید تا بتونم با این آدم ارتباط مستقیم وارد کنم و طوری خودمو بهش نزدیک کنم که ذهنش توی وضعیت نامتعادل و آشفته ای قرار بگیره .
و حالا این بدن تحت اختیار منه و اجازه نمیدم چیزی یا کسی مانع خواسته ی من بشه .
از امروز به بعد خودآگاه مال منه و اون فرد تنها روزنه ی کوچکی از ناخودآگاه من شده که میتونه تا ابد به خواب خودش ادامه بده .
من صاحب اصلی این بدن umind هستم .

پایان .



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید