کتاب تولستوی و مبل بنفش داستان نیست. یک جورایی میتوان آن را جزو کتاب های توسعه فردی به حساب آورد. نویسنده که يک سال بعد از فوت خواهرش به خاطر سرطان، هنوز دچار افسردگی و شوک است راهی برای برون رفت از این حال و بهتر شدن شرایطش پیدا می کند. یک سال، هر روز، یک کتاب بخواند و درباره آن کتاب در وبلاگش بنویسد. به نظر اجرای چنین طرحی بسیار بسیار سخت می آید. تقریبا از بیرون همین گونه است چون نویسنده از حجم بسیاری از کارهایی را که پیش از این انجام می داد، کم کرده و وقتش را روی یک مبل بنفش به خواندن کتاب می گذراند. یک جورهایی می توان گفت کتاب درمانی. نتیجه شگفت انگیز است. نه اینکه نویسنده بعد از این دوره با از دست دادن خواهرش کنار بیاید نه، اما از این پس افراد و مسائل را بهتر درک میکند، بیشتر همذات پنداری می کند و نسبت به افکار و احساس هایش شناخت بیشتری کسب می کند.
با کتاب برای نخستین بار در برنامه کتاب باز و با معرفی دکتر شکوری آشنا شدم. مثل همیشه بسیار جذاب کتاب را معرفی کردند و ما را به خواندنش ترغیب. هرچند به این خاطر که دکتر شکوری کتاب را به صورت خلاصه معرفی کردند و درواقع عصاره کتاب را گرفته و به ما دادند، بعد از خواندن خود کتاب، کمی جایگاه کتاب برایم افت کرد اما باز هم خواندنش را غنیمت می شمارم. پیشنهاد می کنم حتی اگر قصد خواندن کتاب را هم ندارید، معرفی دکتر شکوری از تولستوی و مبل بنفش را ملاحظه بکنید. شاید ایده اصلی کتاب به کار شما هم بیاید.
من خودم به شخصه قبل از خواندن این کتاب و آشنایی با ایده اش، یک بار این کتاب درمانی را تجربه کردم. در یک دوره ای که حال روحی چندان خوشی نداشتم، برنامه ریزی کردم و به مطالعه منظم یه مجموعه کتاب ده جلدی پرداختم، به طوری که هر روز مقدار مشخصی از کتاب را می خواندم. نمی توانم بگویم فقط به خاطر این مطالعات بود که حالم بسیار بهتر شد، اما قطعا این دوره هم تاثیر مثبت خودش را داشت و بسیار به من کمک کرد.
نویسنده بعد از طرح مسئله و مشکلی که برایش بوجود آمده بود، در هر یک از فصل های کتاب به یکی از کتاب هایی که خوانده، می پردازد، البته نه همه کتاب های خوانده شده در آن یک سال بلکه تعداد معدود و منتخبی از آنها. درواقع هرکدام از کتاب ها تبدیل به تکه های پازلی می شوند برای حل مشکل نویسنده و هرکدام از آنها یک افق مخصوص به خودی را برای او می گشایند تا وضعیتش را بهتر درک کند و تصمیم های درست تری بگیرد.
یادگاری از کتاب :
حقیقت زندگی کردن، نه با قطعیت مرگ، بلکه با اعجاز زنده بودن به اثبات رسیده است. هرچه سنمان بالاتر می رود، این حقیقت را با به یادآوری زندگی های گذشته بیشتر و بیشتر تایید می شود. وقتی در سن رشد بودم، پدرم یک بار به من گفت : « دنبال خوشبختی نگرد؛ خود زندگی خوشبختی است.» سال ها طول کشید تا معنی حرفش را بفهمم. ارزش یک زندگی زیست شده؛ ارزش ناب زندگی کردن. در حالی که در اندوه مرگ خواهرم دست و پا می زدم دریافتم که در اشتباهم که به پایان زندگی او چشم دوخته ام و نه به طول دوران زندگی اش. من آن طور که سزاوار خاطرات بود آنها را به یاد نمی آوردم. حالا زمان آن فرا رسیده بود که برگردم و به عقب نگاه کنم. با نگاه کردن به گذشته، می توانم به جلو بروم. زمان آغاز سفر بازگشت به زندگی خودم که بخشی از آن زندگی به یادمانده خواهرم را با خود داشت، فرا رسیده بود.