
بیا و پَرده برفِکن که پرده دار مُرده است
به مویه مویه مو بِکن که زلفِ یار مرده است
غبارِ ره به دیده ریز وخاکِ جاده بر سرت
که اسب زین فکنده است و با سوار مرده است
بِبُر امید رَستن از دِژ بزرگِ آهنین
که مردِ آرمان تو در این حصارِ مرده است
چه انتظارِ مبهمی از این سپیده میکشی
سحر شبِ سیه شده است وانتظار مرده است
به آینه بگو که نَستُرد زچهره زنگِ غم
که رنگ و رو زچهره رفته آن نگار مرده است
جوانه! با هوایِ سردِ این خزانِ دون بساز
که ابرها سِترونند و نو بهار مرده است
شب سیه چو اهرمن گشوده بال بر فلک
به روزها خبر دهید، روزگار مرده است
گرفته آل معاویه امان ز خلقِ بی پناه
علی عِنان کشیده است و ذوالفقار مرده است
بگو به " ساقی " آن رفیق روزهای بیکسی
بزن به سنگ جام می که جامدار مرده
سیروس فتاحی - س.ساقی