ویرگول
ورودثبت نام
سیروس فتاحی
سیروس فتاحی
سیروس فتاحی
سیروس فتاحی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

قلعه ضحاک . . .

پیشکش به همشهری های دردمندم

اِستاده با غرورِقرون

با وقارِغار

برقله‌یِ بلند تَبَختُر به افتخار

میراثِ بی بدیلِ تمدن بر اوجِ خاک

بارویِ چاک چاک

این قُله‌یِ بلندِ فرا، قلعه‌یِ ضحاک

همرزمِ با صلابتِ هرصبح اش آفتاب

این رایتِ بلندِ سپهر

این سوارِ صُبح

این شعله یِ نهفته به شولایِ پیچ و تاب

این نورِ بردمیده زمنشورِ ایزدی

بر باد وخاک وآب

در بزمِ هر شبش اُپرایِ ستارگان

با چنگِ پیرِچنگیِ این آسمانِ ژرف

با رقصِ زهره و زُحل وسازِ مشتری

دارد هزار شعرِ نهان

صد کلام وحرف

با شور و با شکوه به آوای آذری

دیده است دیده اش چه ستم ها چه دارها

ظلمِ سیاهِ مغول‌ها تَتارها

از تازیانِ یاغی و وحشیش مانده است

برچهره جایِ سیلی و برسینه نارها

بارها وبارها

گوشش شنیده است

هزاران نوایِ زار

از شیونِ شکستن یک رازِ سَر به مُهر

تاشور و شادی و هنگامه و سرور

با سور وساز تار

در روز و روزگار

برچهر خسته‌اش

که نشان زمان در اوست

پیوسته ازحوادث تلخ اش شیارهاست

بر سینه‌اش

که لَهیب خزان در اوست

همواره ازخزانه‌ی رنجش غبارهاست

دورسرش

غبارِغمی از زمانِ دور

درچشم روشنش نگهی پرشرار وشور

با ناز وبا غرور

پرواز می‌کنند به سرچشمه‌های نور

بی وقفه وصبور

آری به چهره نبینش نَزار و زار

کین شوکتِ هزار

کین قله‌یِ وقار

ای بس سپر شده است

دشنه‌ی دژخیم خوار را

بادش زما درود و سلامی سزا وگرم

آن کهنه یار را

دراین هزاره وحشت هزار بار

برسینه غصه‌ی قومش نشسته است

گه ازامید وظفر، روگشاده است

گاهی زبیمِ حادثه

قلبش شکسته

همواره خسته است

ای قلعه!

ای دِژمستحکم بلند!

کز اِژدهاکِ اهرِمنت نام کرده اند

ای خوش سِرشتِ اهورا تبارِ پاک

اهریمنان

به نامِ تو اِبرام کرده اند

چون‌کوهِ سنگیِ افسانه هایِ دور

محکم تر ازهمیشه بمان

برفرازِ دَهر

کزهیبتِ شکوه تو همواره بسته‌اَند

آذینِ افتخار

به پس‌کوچه‌هایِ شَهر

ای قُله‌یِ ستم زده!

ای قلعه‌یِ ضحاک!

اینک که کودکانِ دیارت

به شور وشوق

هرصبحدم دسته گلی از درود و درد

با افتخار

نثارِ نام بلندِ تو می‌کنند

باری بمان وبماند هزارقرن

نوش محبتی که زجام تو می‌کنند.

شهر و دیارتو این هشترودِ سرد

این کوهِ رنج ودَرد

همچون تو، درکشاکش تاریخ مانده است

با چهره‌ای تکیده زسرمایِ روزگار

با دار و با ندار

سوری ندیده وشوری نخوانده است

همچون تو تازیانه وشلاق خورده است

تا جان سپرده است

از دستِ روزگارِسیاه و زمانِ تلخ

برچهره اش نشسته غمی هم طرازِقرن

برسینه‌اش فشرده

سکوتی نهانِ تلخ

زان شوکرانِ تلخ

اینک چو رمز ورازِ اساطیرِ باستان

درشعر وداستان

در پیچ وتاب غرشِ رعد وخروشِ باد

تنها بمان به یاد

دیرا بِزی به‌آزادی و غرور

همواره برسِتیغِ بلندِ دیارویار

با نام کِردگار

با مهر وافتخار

سیروس فتاحی_س.ساقی

ضحاکبلند
۱
۰
سیروس فتاحی
سیروس فتاحی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید