
اگر خورشیدِچشمانت کند یکدم فراموشم
چوماهِ درمحاق ای مَه سراسر سرد وخاموشم
دل ودینم به بادِ چشمِ مستت می رود امشب
نگهدارد مگر می خوارگی هایِ شب دوشم
زبیدادت نمیدانم که دادِ دل کُجا جویم
مگر چون زَخمه بخراشم مگر چون نَغمه بخروشم
نه خِضرم زندگی می بخشد ونی نور ظُلماتم
که آبِ زندگی ازجامِ چشمانِ تو می نوشم
نپوشانی اگربا چترِگیسویت مداومَم باز
به چشمانت که چشم ازهرچه جزچشمِ تو می پوشم
زآفت هایِ قهرت جانِ سالم در نخواهم برد
مگر گاهی بشیدایی کَشد مِهرت درآغوشم
من از دست خدا هم "ساقی" امشب می نمی نوشم
که جامِ مست چشمانِ خمارش کرده مدهوشم
سیروس فتاحی - س.ساقی