چشمامو که باز میکنم، صدای تیکتاک ساعت دیواری رو میشنوم. مثل یک آهنگ یکنواخت، تیکتاک تیکتاک تیکتاک ... که هم آرامش و هم تنشی عجیب توی دلش داره. ساعت شش و نیمه، ولی انگار یه چیزی تو این صبح معمولی کمه، حس میکنم چیزی رو جا گذاشتم. یه کار، یه نفر، یه لحظه.
دستی میکشم توی موهام و به ساعت خیره میشم. ذهنم دنبال یه سرنخ میگرده، ولی فقط یه تصویر مبهم یادم میاد: مامان. یه جشن کوچیک، شمعهای خاموش، و منی که هنوز زنگ نزدم. دو روز پیش بود؟ شاید هم بیشتر. اما چرا انقدر سخت به یادم میاد؟
تو شلوغی این روزها، کارها مثل یه موج بیپایان بهم هجوم میارن. پرداخت اجاره، تماس با مشتری ها، خرید نون، پرداخت قبض، کارهای دانشگاه. هر روز لیست درست میکنم و هر روز تو همون لیستها گم میشم. اما این بار، گم شدن، معنی عمیقتری داره برام.
چند شب پیش، توی مترو، مردی کنارم نشست. یه کیف چرمی قدیمی تو دستاش بود. نگاهی انداخت به دفترچهام که پر بود از خطخطیهای یادآوری، و گفت: «میدونی، آدمایی مثل ما، انقدر میدوئن که خودشون از یاد میرن. گاهی باید یه چیزی باشه که کمکت کنه. یه راه سادهتر، مثل یه ریلی که قطار زندگیت رو از افتادن تو سراشیبی نجات بده.»
حرفش اون لحظه برام فقط یه جمله بود، ولی چند روز بعد وقتی آخر شب به یاد مامان افتادم، فهمیدم چی میگفت. شاید زندگی سادهتر از این برنامهریزیهای بیپایانه. شاید یه سیستمی که خودکار کار کنه بتونه کمک کنه تا آدم چیزایی که واقعا مهمه رو یادش نره و کارهایی که نیاز به تمرکز ما ندارن خودشون انجام بشن.
از اون روز، تصمیم گرفتم مسیرمو عوض کنم. چون دیگه نمیخوام چیزی، کسی یا کاری از دستم در بره. شروع کردم دنبال راهی بگردم که بخشی از زندگیم رو راحت تر و سریع تر کنه تا با #پرداخت_مستقیم_پیمان آشنا شدم، شروع خوبی بود تا به خودم رسیدگی کنم.
آیا شما راهی میشناسید تا بتونم به این وضعیتی که الان درباره من میدونید سر و شکل بهتری بدم؟