Mustafa ebrahemi
Mustafa ebrahemi
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

مصطفی ابراهیمی

مصطفی ابراهیمی
مصطفی ابراهیمی

رستوران مجلل

”دو پيرمرد با هم به آرومی در حال قدم زدن بودند و چند قدمی جلوتر از اون‌ها، همسرهاشون هم داشتند قدم می‌زدند و صحبت می‌کردند.
پيرمرد اول گفت: «من و زنم ديروز به يه رستوران توی بلوار ساحلی رفتيم که هم خيلی شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلی خوب بود و قيمت غذاش هم، واقعا مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»
پيرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزی يادش نيومد.
بعد گفت: «ببين، يه حشرهای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می‌کنن تو خونه به عنوان تابلو نگه می‌دارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم با تردید جواب داد: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!»
بعد رو به پيرزن‌ها فرياد زد:
«پروانه! پروانه! اون رستورانی که ديروز رفتيم اسمش چی بود؟»“


مصطفی ابراهیمیمصطفی ابراهیم خیلپسر جذابپسران خفن ایرانشیخ صاحب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید