قصد نوشتن نداشتم اما نوتیفی که ویرگول برای ایمیلم فرستاده بود باعث شد سوق پیدا کنم به اینجا و کمی در مورد احوالات فعلیم بنویسم.
۱/این روزا خیلی سرگردون و کلافه بودم و از اردیبهشت پرطروات ۱۴۰۳ خاطرههای خوبی برام موندگار نشد. گلهای ندارم بابت این موضوع؛ چون به هر حال زندگی هر لحظه داره مارو تو گرداب چالشهای جدیدش میاندازه و اونی که بخواد مُدام از شرایطش شِکوه کنه، دقیقا بازی رو باخته! میدونی یادِ جملهٔ معروف شهرزاد میافتم که میگفت:«همیشه اونجوری نمیشه که ما منتظرشیم.» و خب انقدر این جمله برام عینی بود که با هر اتفاق عجیب دوباره برای خودم تکرار میکنم که زندگی پر از تراژدیهایی هست که ممکنه باب میل من نباشه و من باید گاهی رها کنم و بگذرم، گاهی کنار بیام و با سازش رقاصی کنم و گاهی هم بشینم گوشهٔ اتاق و زار بزنم اما هرگز در این رینگ کنار نکشم و تسلیم این غول وحشتناک سیاه زندگیام نشم.
۲/دو روز پیش دعوایِ کلامی شدیدی بین من و پدرم پیش اومد، قصد تعریفش رو ندارم ولی میدونم هیچ وقت اون تاریخ رو نمیتونم فراموش کنم. میدونی، من همیشه زیر پای غرور و خشم این مرد لِه میشم. بعد از دو روز از شدت گریه، زیر چشمهام هنوز مُتِوَرمه و بد میسوزه. شبِ عجیبی بود و درد حقیر شمرده شدن و تنهایی و طرد شدن، تا مغز استخونم رو بدجوری سوزاند. چیکار میکردم تا از اون باتلاق بیام بیرون؟! بله، به یوتیوب، یار و یاور همیشگی سلامی دادم و یکی از بهترین ویدیوهای یوتیوبِ عمرم رو دیدم! «تحلیل فارسی پادکست اندرو هوبرمن و دیوید گاگینز» و دختر! عجب ویدیویی بود، عجبببب!!! اونقدری که از تماشای اون ویدیو تأثیر مثبتی گرفتم که دلم میخواد به هر کی رسیدم بگم سلام خوبی؟ برو یوتیوب این ویدیو رو ببین:) گرچه روی هر فرد تأثیر یکسانی نمیذاره اما خب شاید اون فرد هم بعد از دیدن اون اپیزود تغییر کنه، خدارو چه دیدی؟
پن: عکس این پست با حال و احوال این چند وقتم همخونی داشت به خاطر همین آپلودش کردم😀.