امروز بعد امتحان دینی رفتم تو حیاط مبی و فاطی رو دیدم داشتن با هم حرف میزدن
دویدم مبینا رو بغل کردم ازش پرسیدم چرا نمیاد بریم سینما(آخه قرار بود باهم بریم سینما که خااانوم کنسلش کرد?) گفت با مامانش دعواش شده مامانش گفته باید دادش کوچکترش رو با خودش بیاره اونم قبول نکرده مامانش هم گفته نیاد
بمیرم طفلی اعصابش خورد بود ما هم گفتیم برای اینکه حال و هوای عوض بریم چهار باغ بستنی بخوریم ?
خلاصه با مترو رفتیم چهار باغ
یعنی یکی از بهترین روز های زندگیم بود ?
کلی تو مترو مسخره بازی در آوردیم سه دفعه از پله برقی بالا و پایین رفتیم
توی مترو فقط چرت پرت گفتیم تا رسیدیم چهارباغ کلی خندیدیم
بعدشم این دوتا برای من یه حباب بازی خریدن
برای برگشت اولین مترو شلوغ بود ده دقیقه صبر کردیم تا مترو بعدی بیاد رفتیم یه گوشه حباب بازی کردیم و خندیدیم?
این دوتا حسابی آبرومو بردن
بعدشم سوار مترو شدیم و با یه خداحافظی جانانه
نخود نخود هر که رود خانه ی خود ?
واقعا بخاطر وجود این آدما تو زندگیم خدارو شاکرم❤️