چون دین و فلسفه یه چیزاند.
برای اینکه دقیق بفهمید وقتی میگم اصل روانشناسی اسلامی یعنی چی، شما رو دعوت میکنم به تماشای یه سری مباحث که در طول زمان و در کانال تلگرام صورت گرفته.
یکی یه سوال پرسید:
«از موقعی که هاوکینگ گفت فلسفه مرده است یک جریان دو قطبی به وجود اومد بین علم گرایان و فلسفه گرایان.
علم گرایان گفتن فلسفه دیگه بدرد نمیخوره چون نه اثر و کاربردی برای تغییر دنیا داره و نه چیزی تولید می کنه.
فلسفه گرایان هم استدلال هایی آوردن.
شما که مطالعه فلسفی خیلی زیادی داشتید، نتیجه فلسفه رو واسه انسان چه چیزی میدونین؟ چه مشکلی و مسئله ای رو حل می کنه.»
جواب این بود:
«من به این تقابل باور ندارم.
تقابلی بین علم و فلسفه نیست. اختلاف هست، اما در تضاد و تقابل با هم نیستند.
فلسفه در مورد اصول هر چیز صحبت میکنه. فلسفه اخلاق در مورد اصول اخلاقی میگه. فلسفه دین در مورد اصول ادیان. فلسفه سیاسی در مورد اصول حکمرانی. متافیزیک (که فلسفه اولی است و متافیزیک به گفته هگل منطق هم هست) در مورد اصول حاکم بر تفکر.
پس فلسفه به همه چیز میپردازه. سراغ فیزیک و شیمی هم میره.
اما مساله اینه که فلسفه واحده. در اصل حکمت واحده. همه جا توحید داریم.
پس، ما با استفاده از متافیزیک یا منطق که اصول حاکم بر تفکره، به سراغ علوم دیگه میریم. مثلا با یه منطق مشخص میریم سراغ پدیدههای فیزیکی و بررسیشون میکنیم.
پس هر علمی که داریم، ریشه در یه متافیزیک داره.
علوم مدرن غربی، از یه طرف، ریشه در فلسفه مبتنی بر اصالت ماده دارند و از طرف دیگه، فقط به هستها نگاه میکنند.
مثلا میگن همجنسگرایی بین حیوانات هست، پس همجنسگرایی طبیعیه و اگه بخواهیم حذفش کنیم، برخلاف آزادیه.
پس خود این علوم، ریشه در یه فلسفه (به معنای متافیزیک یا منطق) دارند. مبتنی بر یه نوع خاصی از تفکر هستند.
اما در مورد فلسفه: فلسفه بعد هگل به بیراهه رفت. البته نه اینکه چیزهای خوبی توش پیدا نشه. مثلا نچه، هایدگر، اگزیستانسیالیستها، جان سرل، ویتگنشتاین و بقیه اینجا و اونجا به چیزهای خوبی رسیدند. یه نمونهاش همین که نیچه میگه آنچه من رو نکشه، قویترم میکنه. یه ضربالمثل هست به این مضمون که یه نفر هست که تمام خوبیهای دیگران رو یکجا داره. هگل دقیقا اینه. البته که خود هگل هم بیایراد نیست»
اما یه بنده خدایی برگشت گفت:
اما به زبان لاکان این فقط ظاهر ماجراست.ما همه بواسطه تجربه مرگ،چه مرگ جسمانی و چه مرگ اجتماعی،به طور تناقض آمیزی، تبدیل به انسانهایی انقلابی شده ایم.این نکته برآمده از اندیشه لاکان در خصوص "غریزه مرگ" و "مرگ" است.لاکان،در نقد فروید،معتقد بود غریزه مرگ به معنای گرایش انسان به سکون درونی و بازگشت به عقب(به عنوان مثال بازگشت به ناسیونالیسم ایرانی کورش و تخت جمشید یا بازگشت به ایده خلافت و شیوه صدر اسلام چه در شکل سنی و چه در شکل شیعه آن) یا میل به تخریب بیرونی و سادیسم و دگر آزاری نیست.او از دو مرگ سخن می گوید و معتقد است غریزه مرگ در میان این دو قرار دارد.مرگ اول مرگ من یا مرگ تن من یا پایان زندگی من است.مرگ دوم،ولی،مرگ به معنای ندیدن جهان و بردن جهان در دنیای زبان و نام نهادن بر همه پدیده های جهان به بهای حذف جهان و مرگ جهان است.مرگ دوم یعنی تولد زبان وقتی که دیگر خود طبیعت را نمی بینیم.لاکان معتقد بود "غریزه مرگ"،بر خلاف آنچه فروید می گوید، میل به بازگشت به عقب نیست.برعکس،غریزه مرگ یعنی نابود کردن دائمی نظام های زبانی و روایت های موجود و از نو آغاز کردن و رو به آینده بودن و تبدیل شدن به "سوژه انقلابی" است.غریزه مرگ یعنی انقلاب دائم در ایده ها و زبان.این غریزه مرگ است که در کنار غریزه زندگی ما را به جلو می برد.غریزه مرگ در مقابل غریزه زندگی نیست،بلکه وجه انقلابی و شورشی آن است.اگر غریزه زندگی یا اروس یعنی "بودن" و "زیستن"، غریزه مرگ یعنی آنچه ارنست بلوخ به آن "هنوز نبودن" "یا آنچه هنوز نیامده است" میگفت و دریدا آن را "آنچه خواهد آمد" یا " ممکن شدن ناممکنات" می نامید. (دکتر مصطفی مهرآیین)
جواب من به این حرف این بود:
این خیلی خوب شد.
الان میتونم در مورد رابطه علم و فلسفه (منظور از فلسفه اینجا همون چیزیه که هگل بهش میگه حکمت) بیشتر توضیح بدم
و بعد:
گفتم هر علمی ریشه در یه منطق و فلسفه (یه سری اصول کلی) داره.
ممکنه خود دانشمند متوجه نباشه دقیقاً بر مبنای چه فلسفه و منطقی داره نظریه پردازی میکنه، اما اگه خوب بهش نگاه کنیم، میتونیم تشخیص بدیم
و بعد:
این بخش رو نگاه کنید:
اما به زبان لاکان این فقط ظاهر ماجراست.ما همه بواسطه تجربه مرگ،چه مرگ جسمانی و چه مرگ اجتماعی،به طور تناقض آمیزی، تبدیل به انسانهایی انقلابی شده ایم.این نکته برآمده از اندیشه لاکان در خصوص "غریزه مرگ" و "مرگ" است.لاکان،در نقد فروید،معتقد بود غریزه مرگ به معنای گرایش انسان به سکون درونی و بازگشت به عقب(به عنوان مثال بازگشت به ناسیونالیسم ایرانی کورش و تخت جمشید یا بازگشت به ایده خلافت و شیوه صدر اسلام چه در شکل سنی و چه در شکل شیعه آن) یا میل به تخریب بیرونی و سادیسم و دگر آزاری نیست.او از دو مرگ سخن می گوید و معتقد است غریزه مرگ در میان این دو قرار دارد.مرگ اول مرگ من یا مرگ تن من یا پایان زندگی من است.مرگ دوم،ولی،مرگ به معنای ندیدن جهان و بردن جهان در دنیای زبان و نام نهادن بر همه پدیده های جهان به بهای حذف جهان و مرگ جهان است.مرگ دوم یعنی تولد زبان وقتی که دیگر خود طبیعت را نمی بینیم.لاکان معتقد بود "غریزه مرگ"،بر خلاف آنچه فروید می گوید، میل به بازگشت به عقب نیست.برعکس،غریزه مرگ یعنی نابود کردن دائمی نظام های زبانی و روایت های موجود و از نو آغاز کردن و رو به آینده بودن و تبدیل شدن به "سوژه انقلابی" است.غریزه مرگ یعنی انقلاب دائم در ایده ها و زبان.این غریزه مرگ است که در کنار غریزه زندگی ما را به جلو می برد.غریزه مرگ در مقابل غریزه زندگی نیست،بلکه وجه انقلابی و شورشی آن است.اگر غریزه زندگی یا اروس یعنی "بودن" و "زیستن"، غریزه مرگ یعنی آنچه ارنست بلوخ به آن "هنوز نبودن" "یا آنچه هنوز نیامده است" میگفت و دریدا آن را "آنچه خواهد آمد" یا " ممکن شدن ناممکنات" می نامید.
و بعد:
فروید غریزه یا خواست مرگ رو در کنار غریزه یا خواست زندگی دو غریزه اصلی و غیرقابل تحویل به هم میدید. این یعنی ثنویت.
حالا، ما چند نوع ادیان داریم. اما دو نوعش هست که خیلی مهماند: یکی ادیانی که مبتنی بر توحیداند، یکی ادیانی که به ثنویت قائلاند.
ادیان دسته دوم، معتقدند عالم دو تا اصل یا خدا داره: خدای خیر و خدای شر.
این دو در تضاد و در یه جنگ دائمی به سر میبرند و هیچ کدوم در نهایت برنده نیست. دو تا خدا هست که هیچ کدوم قادر نیست دیگری رو کنار بزنه.
فروید شاید متوجه نباشه، اما نوع نگاهش به انسان دقیقا مبتنی بر این ادیانه.
دو تا خواست داریم به نامهای مرگ و زندگی. این دو تا غیر هم اند اما در یه تضاد دائم به سر میبرند. از نظر فروید، انسان و تمدن انسانی و تاریخ انسانی صحنه نبرد بین این دو خواسته. فروید با همین نگاه جنگ های جهانی رو تفسیر میکنه. انسان اروپایی تو قرن 19 تا میشد ساخت. قرن 19 اولین بار بود که در اروپا یه صلح بلندمدت وجود داشت. تو این مدت همه کشورها در حال توسعه اقتصادی و البته توسعه امپریالیستی بودند. فروید این رو غریزه زندگی در نظر میگیره. اما یه دفعه با شروع قرن 20 دو تا جنگ جهانی عظیم شکل گرفت. فروید این رو ربط داد به غریزه مرگ.
از نظر فروید زندگی صحنه نبرد خیر و شره و هیچ زمان یکی بر دیگری غلبه نمیکنه.
از نظر فروید، تا تمدن و بشر هست، جنگ و بدبختی هم هست
و بعد:
حالا برسیم به لکان.
«لاکان معتقد بود "غریزه مرگ"،بر خلاف آنچه فروید می گوید، میل به بازگشت به عقب نیست.برعکس،غریزه مرگ یعنی نابود کردن دائمی نظام های زبانی و روایت های موجود و از نو آغاز کردن و رو به آینده بودن و تبدیل شدن به "سوژه انقلابی" است.غریزه مرگ یعنی انقلاب دائم در ایده ها و زبان.این غریزه مرگ است که در کنار غریزه زندگی ما را به جلو می برد.غریزه مرگ در مقابل غریزه زندگی نیست،بلکه وجه انقلابی و شورشی آن است»
یه متن نوشتم (به نام مردمانی همچون ما) در مورد انسان مبارز:
گفتم انسان مبارز انسانیه که برای آزادی خودش میجنگه. انسان مبارز آزادی خودش رو با جنگیدن در راه آزادیاش اثبات میکنه. گفتم که روش کارش هم اینه که خراب کنه و از نو آغاز کنه.
میخوام بگم که خواست مرگ و خواست زندگی هیچ کدوم اصالت ندارند. چیزی که اصالت داره، آزادیه. خواست زندگی هست، چون آزادی در این عالم مادی فقط درون و با واسطه یه موجود زنده میتونه محقق بشه. پس لازمه رسیدن به آزادی، اینه که حیات حفظ بشه.
اما چسبیدن به حیات بدون در نظر گرفتن مرگ میتونه به اسارت منجر بشه. آدمی که دوست داره تحت هر شرایطی زنده بمونه، آزادیاش رو از دست میده. آدمها از ترس مرگ به هر کاری تن میدن، حتی بیگاری. برده از مرگ میترسه و حاضر میشه برای حفظ حیاتش، بردگی و اسارت رو تحمل کنه.
پس، خواست مرگ، یه وجه و یه عنصر لازم برای رسیدن به آزادیه.
خواست مرگ و خواست زندگی تنها زمانی اعتبار دارند که در راستای خواست آزادی قرار بگیرند. این یعنی توحید.
در فلسفه میگن خدا امر مطلقه. مطلق یعنی آزاد و رها از هر قیدی. خدا آزاده و خود آزادیه. (این حرف فقط من نیست. طباطبایی هم معتقده حکمت به امر مطلق میپردازه.)
و بعد:
میخوام بگم: اگه بخواهیم روانشناسی دینی داشته باشیم، مسلما از فروید نمیشه استفاده کرد.
کاری با لکان هم ندارم.
اما این چیزی که اینجا توضیحش رو دادم، میتونه پایه روانشناسی دینی باشه. یعنی میشه روان آدمها رو بر مبنای شناختی که از آزادی دارند تحلیل کرد. آدمها رو میشه با توجه به شناختشون از آزادی شناخت.
نمیدونم لازمه بیشتر توضیح بدم یا نه.
اما اگه لازم بود، بپرسید.