قبل شروع: دیروز در کانال تلگرامی کاربر آیرین بانو یه بحث داشتیم در مورد کلام و جایگاه کلام در حکمت هگل. اون گفتگو باعث شد این متن رو بنویسم. البته این متن شامل دو بخش میشه. در بخش اول، اول گفتگوی دیروز رو میذارم و در بخش دوم، توضیحات بیشتری در مورد جایگاه کلام و تقدّساش میدم.
و اینکه به نظرم این متن هم به حقّالزّحمه نیاز داره:
5859831092273019
IR75 0180 0000 0000 5225 5085 36
Id pay: IDpay.ir/hmosayebi
به نام حمیدرضا مصیبی
بخش اول:
آیرین:
«در مقارنهی آسمان، بارزمانی که تفاوت نکند لیل و نهار، از چه رو اینچنین هراسان و وحشت زده و سراسیمه و شتاب زده و ترسان و عجول، چون سرباز جنگیای که از آتش صحنهی نبرد و صدای کَر کنندهی چکاچاکِ شمشیرها گریخته و ترسش را به شرافتش ارجحیت داده و کنون، چارهای جز فرار ندارد... چه کسیست را یارایِ فهمِ سرِ او؟ فهمِ علتِ او؟ هرکسی را علتیست. همیشه علتیست. شاید آن سرباز هم چارهای جز "فرار" نداشته. شاید این "انتخاب" خود او نبوده، که انتخابِ زندگی بوده. گریزِ من از خواب ها و کابوس های دهشتناکم، گریز من از افکار تودرتوِ تمام نشدنیِ جنونوارم، گریز من از از شیاطین عصیانگر و وحشیِ پنهان شده در پستو های مغز و درنهایت، این چنین ترسان و وحشتزده، پناه بردنِ من به سطر های سپید و بیآلایش و پاک و بیگناه و صلحجویِ کاغذ؛ گریزی به سمت زندگیست. گرچه، نه گریزی به سمت آزادی.
این غرق شدن در اقیانوس سفید کاغذ، این زندانی کردن شیاطین وحشتناک و بیرحم و ستیزهگر و سفاکم در پستویِ این دیوارهای خطدارِ سفید؛ من را آزاد نمیکند. این زیباییِ وحوش، این شیاطین و این توطئهگر ها و این اراذل؛ این دیمن های لامروتِ سنگیندل؛ همیشه راهی برای فرار مییابند.
آنها خودشان را از دلِ زندان های کاغذیِ سفیدفام آزاد میکنند. آنها خودشان را از تار و پود کاغذیای که تنشان را دربرگرفته؛ بیرون میکشند. بیرون میکشند و آنگاه، پرواز میکنند. پرواز میکنند و از این دنیای کاغذیِ ضعیف و خُرد و بیخطر و آرام؛ رها میشوند.
رها میشوند تا راه به مغزِ بینوایِ دیگری چون من باز کنند. تا در اعماقِ ناخودآگاهِ تاریک و مرموز و ناشناختهِ کسی دیگر سکنی گزینند، بِزیند و حکومت ظالمانه و خونخوارانهِ جدیدشان را پایهگذاری کنند. تا مغزِ بینوای دیگری چون من را به خاک و خون بکشند. تا مثل همیشه سادیستوار، بتازند و هجوم بَرَند و بمیرانند و خاصّه، خون بریزند. خون. خونِ سرخ. خونِ سرخِ سرخِ سرخ.
و اینچنین، کلماتِ من تکثیر میشوند. جهانی میشوند. دنیا را درمینوردند و مغزها را تسخیر میکنند و اثر فراموش نشدنیِ خودکامکی و سفّاکیتشان را در مغزها برجای میگذارند.
و آنگاه که کلماتم، مغزها را فتح میکنند و مرزهای ناخودآگاه ها را درمینوردند؛ من همینجا ایستادهام. و این جدالِ خونین تمامنشدنی لایزال را میبینم، وقتی که از دیدن آنهمه خون، آنهمه خونِ تمام نشدنی، چندشم میشود و راه نَفَسَم بریده میشود، از خودم میپرسم چه باید بکنم؟ چه میتوانم بکنم؟ و پاسخ، هیچ است. یک "هیچ" سرد و خشک و ممتد و تیز و بیرحم و دردناک. درنهایت، این کلماتاند که پیروز اند. هیچکس را یارایِ مبارزه با آنها نیست. هیچکس را یارایِ کشتنِ آنها نیست... کلمات نمیمیرند. گرچه میمیرانند...
کلمات نمیمیرند... کلمات، ابدیت را به سخره میگیرند و همچنین، فنایِ انسانها و ماسِوا را. کلمات میخندند. میگریند. میشنوند. فریاد میزنند. نجوا میکنند... اما کلمات کُشته نمیشوند. "خلق" چطور؟ خلق هم نمیشوند. کلمات خلق هم نمیشوند. آنها همیشه بودهاند و خواهند بود.
《و در آغاز، فقط کلمه بود...》»
من:
«در حکمت هگل، روح مطلق و ازاد در نهایت خود حکمت مطلقه. روح مطلق از جنس کلامه.»
آیرین:
«آیا میشه روح رو آزاد کرد؟ چطوری؟»
من:
«موانع مختلفی هست که باید یکی یکی برداشته بشه.
اول آزادی درونی داریم. فرد باید از درون آزاد باشه. مثلاً استبداد رأی یکی از موانعیه که فرد باید برای آزادی بهش غلبه کنه. پرهیز از افراط و تفریط در رابطه با امیال یکی دیگه از لوازم آزادیه.
بعد از این میرسیم به آزادی بیرونی. روح آزاد باید درون جامعه آزاد، آزاد باشه. اینجا معنی آزادی عدالته. در جامعه آزاد کسی نه زور میگه نه زور میشنوه. این یعنی عدالت برقراری و ظلمی در کار نیست. اما خب مشخصه که لازمه جامعه آزاد، اینه که فرد درونی آزاد باشه و استبداد رأی نداشته باشه.
اما یه مانع دیگه هم هست که باید ازش آزاد شد: جسم. جسم فانیه و مرگ در انتظاره. اگه بخوای در این دنیا (کاری با اون دنیا ندارم. اصلا فلسفه نمیتونه چیزی در مورد اون دنیا بگه) از مرگ آزاد بشی، راهش اینه که افکار و اصولت جاودان باقی بمونه.
خودت هم فهمیدی. کلامت باید جاودان بمونه. اما هر کلامی جاودان باقی نخواهد ماند. پس باید کلامی رو برگزینی که جاودان بشی. کلامی که ضامن آزادی خودت و همگان باشه.
و این یعنی تشکیل یه مکتب فکری. مسأله، دیگه من و تو و او نیست. مسأله، مکتب ما است.
و اون کلامی که ضامن آزادی همگان باشه، از دید هگل، خداست. خدا حکمت آزادی و ازادگیه.
این یعنی، در آغاز کلمه بود.»
بخش دوم:
در مکالمه گفتم که «و اون کلامی که ضامن آزادی همگان باشه، از دید هگل، خداست. خدا حکمت آزادی و آزادگیه». همینجا باید بگم که اشتباه گفتم. کلامی که ضامن آزادی همگان باشه، خود خدا نیست؛ این کلام، روح مطلقه.
همانطور که قبلاً هم زیاد اشاره کردم، روح مطلق یه مخلوق معنوی و غیرمادی خداست که واجد بالاترین تعیّنات خدا است.
این تعیّنات چی هستند؟ از نظر هگل بالاترین تعیّنات خدا شامل این موارد میشه: حیات، شناخت، اراده و در بالاترین مرتبه میرسیم به تفکّری که موضوعش خود تفکّره یا اندیشهای که به خود اندیشه میاندیشه.
البته یادمون باشه که در حکمت هگل، خدا وجود هم هست. اصلاً وجود اولین و بدیهیترین تعیّن یا صفت خداست. اما وجود، در عین حال، توخالیترین تعیّن خداست. منطق هگل از وجود شروع میکنه تا میرسه به اون بالاترین تعیّنات.
اما روح مثال خداست که واجد بالاترین تعیّنات خدا میشه.
البته باید به یاد داشته باشیم که روح هم واحد و در عین حال کثیره. روح در ابتدا روح ذهنیه. این چیزی که افراد انسانی و سایر موجودات زنده ازش برخوردارند، همین روح ذهنیه. روح سپس عینی میشه. خانواده، جامعه مدنی و البته حکومت یا دولت واجد روح عینی هستند. خانواده یه روح واحده، اما این روح دیگه یه روح ذهنی نیست. چند تا فرد با هم متّحد میشن و یه روح عینی رو تشکیل میدن.
بعد از روح عینی میرسیم به روح مطلق که حقیقتاً آزاد و مستقله. روح مطلق، حکمت آزادی و آزادگیه. روح مطلق، کلامیه که ذات همه چیز رو آشکار و همزمان آزاد میکنه. این کلام یا حکمت که در درون روح، در قالب هنر، دین و فلسفه خودش رو آشکار میکنه، نمود و تظاهر بالاترین تعیّن خداست، یعنی اندیشهای که به خود اندیشه میاندیشه.
قرآن که کلام خداست، جلوهای از این روح یا حکمت مطلقه. البته که قرآن سعی نکرده این حکمت آزادی رو به نحو نظاممند بیان کنه. چون وظیفه محمّد این نبوده. محمّد وظیفه داشته جامعهای آزاد بنا کنه، یعنی سنّتهایی مقرّر کنه که ضامن آزادی همگان باشه.
اما هگل تمام عمر تلاشش بر این بوده که این روح یا حکمت مطلق رو به نحو نظاممند و به صورتی کاملاً علمی آشکار کنه و حقیقتاً خیلی نزدیک شده. چند قدم دیگه لازمه تا از حکمت هگل به حکمت مطلق برسیم.