ویرگول
ورودثبت نام
رایزن
رایزن
خواندن ۲۰ دقیقه·۳ سال پیش

درباره رسانه

مارکس دولت مدرن را کمیته‌ی مشترک طبقه‌ی بورژوا می‌دانست. او هدف از تشکیل چنین نهادی را خدمت به منافع کلی آن طبقه می‌دانست. اگر از زبان مارکس استفاده کنیم، دولت ایالات متحده کمیته‌ی مشترک طبقاتی مختلف در سرتاسر جهان است، از الیگارک‌ها و بوروکرات‌های حاکم در ایالات متحده و سه‌گانه‌ی اروپایی (و سایر کشورهای همسو) تا گروه‌های مختلف مردمی (در همان کشورها) که با کار مزدی گذران زندگی می‌کنند، از جمله کارگران، معلم‌ها، پرستارها و ...

استفاده از اصطلاح کمیته‌ی مشترک بدین معنا نیست که تمامی این گروه‌ها از طریق تبانی آگاهانه به تشکیل سازمانی برای حفظ سلطه و تأمین منافع‌شان دست زده‌اند. همچنین، بدین معنا نیست که هیچ اختلاف و تضادی میان این گروه‌ها نیست. از آن مهم‌تر، بدین معنا نیست که هر اقدام دولت ایالات متحده منافعی فوری و در لحظه برای تک‌تک این گروه‌ها در بردارد. دو جنگ جهانی به قدرت‌های جهانی نشان داد وجود نوعی اتحاد سیاسی میان کشورهای پیشرفته‌تر (به لحاظ اقتصادی، و به تبع نظامی) لازم است. دولت ایالات متحده وظیفه‌ی ایجاد این اتحاد و راهبری آن را بر عهده گرفت. ممکن است برخی اقدامات ایالات متحده به منافع فوری برخی گروه‌ها آسیب بزند، اما در نهایت هدف حفظ نظم سلطه جهانی است.

این کمیته خودش را موظف به سرکوب هر صدای مخالفی در هر نقطه‌ای از جهان می‌داند. هر جا جنبشی شکل گرفت، از آمریکای لاتین گرفته تا خاورمیانه، جنبشی که قادر بود الهام‌بخش سایر ملل شود، ایالات متحده آن جنبش و آن ملت را سرکوب کرد؛ در جایی که ممکن بود با ابزار خشونت و زور (کنترل افراد از طریق ایجاد ترس) و در جایی که استفاده از زور ممکن نبود با ابزار هژمونی (کنترل افراد از طریق شکل‌دهی به اذهان).

«تفرقه بیانداز و حکومت کن!» همیشه در دستور کار سرکوب‌گران هر عصری بوده است. دولت ایالات متحده نیز مستثنی نیست. ایجاد تفرقه میان گروه‌های مردمی مهم‌ترین استراتژی آن دولت برای سرکوب جنبش‌های رهایی‌بخش بوده است. ایجاد تفرقه ممکن نمی‌شود مگر با تحریف واقعیت، و برای تحریف واقعیت به رسانه نیاز است.

می‌توان گفت یکی از مهم‌ترین وظایف رسانه‌ی ملی ما مقابله با جریان تحریف رسانه‌های دشمن است. شاید، در بادی امر، به نظر برسد بیان حقیقت بهترین استراتژی برای مقابله با جریانی است که اساس کارش پنهان و مخدوش کردن واقعیت است. مهدی حسن، خبرنگار الجزیره، درباره‌ی کار خبرنگاری گفته است اگر الف بگوید هوا بارانی است و ب بگوید بیرون آفتابی است، وظیفه‌ی خبرنگار این نیست که بگوید الف فلان را گفت، ب بهمان را. خبرنگار باید خودش پنجره را باز کند و ببیند هوا بارانی است یا آفتابی. از این مثال می‌توان دیدگاه مهدی حسن را درباره‌ی وظیفه‌ی رسانه فهمید؛ رسانه وظیفه دارد در میان جریان عظیمی از اطلاعات راست و دروغ، حقیقت را کشف و برای مخاطب بیان کند.

اما، خبرنگار مطلوب مهدی حسن با یک مشکل مواجه است. علاوه بر خودش، هم الف و هم ب، هر دو مدعی بیان حقیقت هستند. در مورد یک موضوع، حداقل دو دیدگاه متفاوت وجود دارد. مخاطب حرف کدام را می‌پذیرد؟ او چگونه و با چه معیاری به قضاوت این دیدگاه‌ها می‌پردازد؟ به عبارت بهتر، خبرنگار مذکور با چه نوع مخاطبی روبه‌رو است؟

نوعی از جهل وجود دارد که باید آن را «جهل دایره‌المعارفی» خواند. در این نوع جهل، فرد ممکن است درباره‌ی یک موضوع مشخص، اطلاعات زیادی داشته و حتی از تمام دیدگاه‌های موجود درباره‌ی آن موضوع باخبر باشد، اما چیزی بیش از یک دایره‌المعارف نباشد. در واقع، فرد حامل اطلاعات است، اما قادر به ارزیابی و سنجش نقادانه‌ی دیدگاه‌های مختلف نیست. این شکل از جهل زمانی پدید می‌آید که فرد در زمانی کوتاه در معرض حجم وسیعی از اطلاعات قرار بگیرد، به‌طوری که فرصت نکند به ارزیابی اطلاعات بپردازد.

خبرنگار مذکور با مخاطبی روبه‌رو است که دچار این نوع جهل است. گفتیم که چنین مخاطبی قادر به ارزیابی نقادانه نیست؛ به همین دلیل، زمانی‌که در مورد یک موضوع مشخص، با دیدگاه‌های مختلف و متضاد روبه‌رو می‌شود، به جای بررسی نقادانه‌ی دیدگاه‌ها، به جای این‌که دلایلی عقلانی برای حمایت یا رد آن‌ها ارائه دهد، به شکلی خودسرانه و با واسطه‌ی عواطف و هیجانات شخصی (و یا جمعی)، یکی از آن‌ها را برمی‌گزیند.

اما باید بدانیم که خود این جهل نیز توسط رسانه‌ها ساخته می‌شود. در دوران کنونی، دانش به اطلاعات بدل شده است، یعنی کالایی برای خرید و فروش. بازاری وجود دارد که خریداران و فروشندگان در آن به مبادله‌ی اطلاعات می‌پردازند. گسترش روزافزون اینترنت و شبکه‌های اجتماعی نیز موجب اعتلای این بازار و گسترش کمی آن شده است. میان میلیون‌ها عرضه‌کننده‌ی ریز و درشت، رقابت شدیدی برای جلب توجه خریدار برقرار است. در چنین فضایی، عرضه‌کننده‌ای که می‌خواهد بماند و دیده شود، به دلیل رقابت شدید، مجبور است چیزی متفاوت از دیگران عرضه کند. اما هیچ عرضه‌کننده‌ای قادر نیست صرفاً بر مبنای محتوای اطلاعاتی‌اش، خود را از دیگران متمایز کند. این جا است که story یا داستان‌سرایی پارادایم غالب رسانه می‌شود. این بدان معنی است که عرضه‌کننده‌ها مجبوراند توجه مخاطب را با درگیرساختن احساسات و عواطف او جلب کنند. از طرف دیگر، همین رقابت باعث می‌شود عرضه‌کنندگان بی‌وقفه به تولید و انتشار اطلاعات بپردازند، امری که به‌نوبه‌ی خود موجب می‌شود تا مخاطب فرصتی برای تفکر در اختیار نداشته باشد. او فقط مصرف می‌کند، بدون آن‌که یاد بگیرد چگونه حق را از باطل تشخیص دهد.

به مسأله بازگردیم: خبرنگاری در جست‌وجوی کشف و بیان حقیقت؛ مخاطبی فاقد توانایی سنجش نقادانه و سرگردان در جنگل انبوهی از اطلاعات راست و دروغ؛ و رسانه‌های رقیبی که به بازتولید جهل مخاطب دامن می‌زنند.

حال مسأله این است: خبرنگار چه کند تا دیده و شنیده شود؟ ساده‌ترین راهکاری که ممکن است به ذهن هر کسی برسد، حذف و سانسور رسانه‌های رقیب است. اگر خبرنگار مذکور بتواند به‌نحوی با ممانعت از دسترسی مخاطبان به آن رسانه‌ها، به تنها منبع اطلاعاتی آن‌ها بدل شود (چیزی که در کره‌ی شمالی شاهد آن هستیم)، مشکل از ریشه حذف خواهد شد. اما دو ایراد بر این راهکار وارد است. ایراد اول از منظری اخلاقی است و ایراد دوم از منظری عمل‌گرایانه.

افلاطون جایی در کتاب دوم جمهور از زبان سقراط می‌گوید، «کودکان فاقد عقل و تمیزاند»، و به همین دلیل نباید هر قصه و داستانی را بشنوند. در حقیقت، افلاطون معتقد بود چون کودک فاقد توانایی ارزیابی محتوای قصه‌ها است، پس لازم است حکومت به ارزیابی و سنجش تمام قصه‌ها و داستان‌هایی بپردازد که برای کودکان ساخته می‌شود. حکومت می‌تواند و می‌بایست تمام قصه‌هایی را که برای کودکان مضر می‌داند، حذف کند. هدف افلاطون این بود که اجازه ندهد کودکان در معرض افکار و عقاید مخرب (به حال موجودیت دولت‌شهر) قرار بگیرند.

اما، افلاطون متوجه نیست که حکومت با چنین کاری فقط مانع از رشد همان قوای عقل و تمیز کودکان می‌شود. هیچ‌کس به طور ذاتی با توانایی ارزیابی نقادانه به دنیا نمی‌آید. این مهارت تنها در عمل به دست می‌آید. از طریق آشناشدن با دیدگاه‌های مختلف و حتی متضاد با یک‌دیگر و بحث و گفتگو پیرامون آن‌هاست که کودک یاد می‌گیرد چگونه در مورد نظرات مختلف قضاوت کند. ارسطو معتقد بود ما «فضایل را تنها بدین‌سان به چنگ می‌آوریم که نخست آن‌ها را تمرین می‌کنیم همچنان که در فنون مختلف نیز به سبب تمرین مهارت می‌یابیم. ما آن‌چه را نخست باید بیاموزیم تا بتوانیم عمل کنیم، از طریق عمل می‌آموزیم: مثلاً از راه بناکردن معمار می‌شویم و از راه چنگ‌زدن چنگ‌زن. همچنین از طریق اَعمال عادلانه عادل می‌شویم. از راه تمرین خویشتن‌داری خویشتن‌دار می‌گردیم و از طریق اعمال شجاعانه شجاع». به همین سان می‌توان گفت کودک مهارت ارزیابی نقادانه را تنها با تمرین و ضمن عمل به ارزیابی نقادانه به چنگ می‌آورد.

حاکم افلاطون حاکمی است که از پیش‌ فرض می‌گیرد شهروندان از بلوغ سیاسی لازم برای تشخیص درست از نادرست برخوردار نیستند. بنابراین، تصمیم می‌گیرد خود به کشف و بیان حقیقت برای آن‌ها بپردازد، و در نتیجه، خود به‌جای شهروندان به تفکر می‌پردازد و نتیجه و غایتی را که ضمن عمل تفکر به دست آمده است، به آن‌ها اعلام می‌کند. اما، حاکم متوجه نیست با چنین کاری، از بلوغ سیاسی شهروندان جلوگیری می‌کند. در حقیقت، همین سیاست او است که موجب عدم بلوغ آن‌ها می‌شود. شاید حاکم بتواند از طریق حذف و سانسور، شهروندانی تربیت کند که به حقیقت باور دارند و در هر موضوعی موضع درست را برمی‌گزینند، اما این امر نه از سر حقیقت‌طلبی آن‌ها، بلکه به این دلیل است که از توانایی دگراندیشی برخوردار نیستند.

به ایراد دوم بپردازیم. سیاست حذف و سانسور تنها در شرایطی موثر است که حکومت قادر باشد هر صدای مخالفی را حذف کند. تنها در چنین شرایطی است که حکومت قادر خواهد بود تمامی شهروندان را با توجه به تصویری که از انسان و جامعه‌ی سالم دارد، شکل و پرورش دهد. اگر رسانه‌های تحریف‌گر دشمن بتوانند به‌نحوی با عموم شهروندان ارتباط برقرار کنند، حکومت اعتبارش را از دست خواهد داد. به یاد داشته باشیم که ما با شهروندانی نابالغ سروکار داریم که قادر به تفکر مستقل نیستند، شهروندانی که خود حکومت آن‌ها را پدید آورده است. حال اگر رسانه‌های تحریف‌گر به‌نحوی بتوانند با این شهروندان ارتباط بگیرد، چه خواهیم داشت؟ خبرنگاری در جست‌وجوی کشف و بیان حقیقت، مخاطبی فاقد توانایی سنجش نقادانه و سرگردان در جنگل انبوهی از اطلاعات درست و نادرست، و رسانه‌های رقیبی که به بازتولید جهل مخاطب دامن می‌زنند.

راهکار دومی هم وجود دارد که به همان اندازه ابتدایی و ناقص است. برخی معتقدند خبرنگار مذکور می‌بایست به تقلید از رسانه‌های رقیب روی آورد. استدلال آن‌ها چنین است: اگر مخاطب این زمانه به داستان نیاز دارد، اگر او فقط با واسطه‌ی احساسات و عواطف با موضوع ارتباط برقرار می‌کند، ما نیز به او چیزی را بدهیم که خواستار آن است. در واقع، آن‌ها گمان می‌کنند اگر دشمن موفق عمل کرده است، به دلیل شناخت علمی او از مخاطب، و همچنین، ابزار رسانه است. و از این گمان خود نتیجه می‌گیرند برای مقابله با جریان تحریف، لازم است از دشمن خود یاد بگیرند.

یک مثال مشخص می‌زنم. شخصی به نام «ک. ع.» در توییتی نوشت:

«نقش تصویر در معرفی و جای‌دهی یک استعاره در ذهن را اینجا می‌بینید. باید چه قدر متن می‌نوشت تا تصویری چنین آشکار و دقیق پیش روی شما می‌گذاشت؟ «با دردهای شما شطرنج خود را پیش می‌برند.» این‌ها درس‌های رسانه است. هم برای رسانه‌گردان و هم برای مخاطب.»

تصویر صحنه‌ی یک مسابقه‌ی شطرنج است که مربع‌های صفحه شطرنج آن سیاه‌چاله‌هایی است که از اعماق آن‌ها، دست‌هایی به نشانه‌ی عجز و درماندگی بیرون زده است؛ شطرنج‌بازی هم وجود دارد که از بالا در حال نظارت بر این بیچارگان و برنامه‌ریزی برای حرکت‌های آینده‌اش است.

در واقع، این شخص ادعا می‌کند جریان تحریف با استفاده از چنین روش‌هایی (درگیرساختن احساسات مخاطب) به‌خوبی توانسته است پیام خودش را به مخاطب داخلی ما منتقل کند، پیامی که چیزی جز دروغ نیست. ما نیز برای مقابله با آن جریان باید از چنین روش‌های استفاده کنیم؛ از تصویر استفاده کنیم و حقیقت را برای مخاطب بیان کنیم.

افلاطون در مکالمه‌ی گرگیاس درباره‌ی پیشه‌ی چاپلوسی می‌نویسد، چاپلوس:

به مردمان نادان و ظاهرپرست روی می‌آورد و با طعمه‌ی لذت آنان را به دام می‌افکند و چنان می‌فریبد که همه آن را چیزی باارزش می‌شمارند. آشپزی جامه‌ی پزشکی دربرمی‌کند و چنان می‌نماید که می‌داند برای تن کدام غذا خوب است. چنان زیرکانه رفتار می‌کند که اگر آشپز و پزشک در میان گروهی از کودکان و یا مردمانی که به نادانی و ظاهرپرستی چون کودکانند درباره‌ی خوبی و بدی غذاها بحث کنند آشپز پیروز می‌گردد و پزشکی از گرسنگی می‌میرد. من این پیشه را چاپلوسی می‌خوانم و بد می‌دانم زیرا بی‌آنکه خوب و بد را بشناسد در اندیشه‌ی لذت و شادی است. (افلاطون، دوره‌ی آثار، جلد اول، ص 286)

کارکرد جریان تحریف پنهان و مخدوش‌ساختن واقعیت است، و این کار را ضمن چاپلوسی از مخاطب انجام می‌دهد. ابتدا، احساسات، عواطف و امیال مخاطب را تأیید و سپس، روایت تحریف‌شده‌اش از واقعیت را بر او غالب می‌کند. اما، ضمن این کار، علاوه بر تحریف واقعیت، مخاطب عادت می‌کند تنها به سخنان کسی گوش دهد که قبل از هر چیز تملق او را بگوید. در واقع، مخاطب مستبد می‌شود. فرد مستبد تنها خودش و نیازها و امیال خودش را می‌بیند. برای ارتباط با فرد مستبد، ابتدا باید به او بگویی، «حق با توست». تنها از طریق تأیید و تمجید می‌توان با چنین فردی، رابطه‌ای مبتنی بر اعتماد برقرار کرد. اگر کسی به او بگوید، «در اشتباهی!» اساساً ارتباط شکل نمی‌گیرد، و یا ارتباطی خصمانه شکل می‌گیرد؛ و چون رابطه‌ای سالم برقرار نمی‌شود، انتقال پیام رخ نمی‌دهد.

حال سوال این است: اگر در موضوعی امیال مخاطب در تضاد با حقیقت باشد، چه پیش می‌آید؟ در همان فضای توییتر، دختر نوجوانی در توییتی از «آقای ایران!» گله کرده بود که او را از حتی کوچک‌ترین خوشی‌ها، برای مثال مک‌دونالد! محروم کرده است. رسانه‌ی ک. ع. چگونه می‌خواهد با چنین مخاطبی ارتباط بگیرد؟

حاکم با مخاطبی طرف است که همچون کودکان نادان و خودخواه است (اما باید بدانیم سیاست‌های فرهنگی مبتنی بر حذف و سانسور خود حاکم، عامل اصلی پدیدآمدن این وضعیت [جهل مخاطب] بوده است). من معتقدم اگر حاکم بخواهد بازی رسانه‌ای را براساس روش‌های غربی انجام دهد، نتیجه از پیش مشخص است؛ باخت حاکم. دلیل این مسأله وجود خطوط قرمزی است که در رسانه‌های رسمی نباید از آن گذر کرد، برای مثال، نمایش و ارضای برخی از امیال.

اما، راهکار چیست؟ پیش از آن‌که به راهکار بپردازم، باید به یک نکته اشاره کنم. من رسانه را هر ابزاری می‌دانم که از طریق آن بتوان پیامی را به مخاطب منتقل کرد. با این تعریف، مدرسه، مسجد، شبکه‌های تلویزیونی و رادیویی، فضای مجازی و ... همگی رسانه به حساب می‌ایند.

حال، به راهکار می‌پردازم. برای فهم این مسأله پیش از هر چیز باید بین دو چیز تمایز قائل شویم؛ یک، محتوایی که رسانه به مخاطب منتقل می‌کند، دو، روش انتقال محتوا یا نوع ارتباطی که فرستنده با گیرنده برقرار می‌کند. دومی اگر مهم‌تر از اولی نباشد، اهمیت کمتری ندارد. مسأله نه بیان حقیقت، بلکه نحوه‌ی بیان حقیقت است. هگل در پیش‌گفتار کتاب "عناصر فلسفه‌ی حق" پیرامون این مسأله می‌نویسد:

... در علم، محتوا، در اساس، از شکل جدایی‌ناپذیر است.

...شاید کسانی که در ظاهر، رویکردی بی‌نقص را برگزیده‌اند، بگویند که شکل کیفیتی مطلقاً بیرونی است و بر نفس موضوع، که تنها شامل نتایج می‌شود، هیچ تأثیری ندارد؛ افزون بر این، شاید گفته شود که وظیفه‌ی نویسنده، به‌ویژه نویسنده‌ی فلسفی چیزی نیست جز کشف حقیقت‌ها، بیان حقیقت‌ها و گستردن حقیقت‌ها و مفهوم‌های درست. اما، اگر به این امر که این وظیفه، در عمل، چگونه انجام می‌گیرد، توجه کنیم، از یک‌ سو می‌بینیم که همان آش کهنه باز پخته و به خورد همگان داده می‌شود... مهم‌تر از همه، موقعیت‌های بسیاری دست می‌دهد که از لحن این نویسندگان و تظاهری که در وجود آنان به چشم می‌خورد، دچار شگفتی شویم، چنان‌که گویی یگانه چیزی که دنیا تاکنون کم داشته همین مروجان پرشور حقیقت‌ها بوده و گویی آشی که اینان پخته‌اند حقیقت‌های تازه و بی‌مانندی را در خود دارد که باید، آن‌گونه که خود همواره مدعی‌اند، یک‌راست به دل راه یابد، به ویژه در «روزگار کنونی». اما از سوی دیگر، می‌بینیم که حقیقت‌هایی که به این صورت از سوی یک طرف به میان آورده می‌شود، به تأثیر حقیقت‌هایی که از سوی طرف‌های دیگر عرضه شده و دقیقاً از همان جنس است، حذف و ناپدید می‌شود. (هگل، عناصر فلسفه‌ی حق، صص 8 و 9)

براساس شناخت من، سه روش برای انتقال پیام وجود دارد؛ به عبارت بهتر، یک فرستنده می‌تواند به سه نحو با گیرندگان ارتباط بگیرد: به‌نحوی قیم‌مآبانه، به‌نحوی چاپلوسانه و به‌نحوی برابر. اولی که همان راهکار اول است، انسانی برده و مطیع تولید می‌کند، دومی که همان راهکار دوم است، انسانی مستبد و خودخواه، و سومی انسانی آزاد و متفکر.

من مدعی هستم، در زمان کنونی، رسانه‌های حکومتی ما باید از روش سوم استفاده کنند؛ و برای این ادعای خود، دو استدلال دارم. استدلال اول، از منظری اخلاقی است و استدلال دوم از منظری عملگرایانه. من ابتدا به بیان استدلال‌ها می‌پردازم و در انتها به این مسأله خواهم پرداخت که برقراری ارتباطی برابر با مخاطب، دقیقاً به چه معناست.

استدلال اول: سقراط معرفت را بالاترین فضیلت می‌دانست، اما من معتقدم تفکر آزاد و مستقل بالاترین فضیلت است. برده آزاد نیست، چرا که قادر به تفکر مستقل نیست. مستبد آزاد نیست، چرا که فقط خودش را می‌بیند؛ او چیزی را که برخلاف تصور خودش از واقعیت باشد، نخواهد پذیرفت، حتی اگر آن چیز از طریق تفکر به دست آمده باشد. اما انسانی که تفکر مستقل (از امیال و تصورات جزئی) را بالاترین ارزش فردی می‌داند، تسلیم حقیقتی خواهد بود که با تفکر آزادانه خود به دست آورده است، حتی اگر این حقیقت برخلاف تصور اولیه‎‌اش باشد. آزادی نیز دقیقاً به‌معنای تسلیم بودن در برابر حق (هم به لحاظ اخلاقی هم به لحاظ معرفتی) است.

وظیفه و هدف رسانه کشف و بیان حقیقت نیست، بلکه تربیت انسانی است که خود به تنهایی قادر باشد در هر موقعیتی حق را از باطل تشخیص دهد. در واقع، وظیفه رسانه تربیت انسان آزاد و متفکر است. رسانه صادق نمی‌تواند از دو روش اول استفاده کند، چرا که آن دو روش در تضاد با هدف قرار دارند. رسانه باید از روش سوم استفاده کند، چرا که روش همان هدف است.

استدلال دوم: در وضعیت کنونی، رسانه‌های ما چاره‌ای ندارند به جز این‌که از روش سوم استفاده کنند. از طرفی، دیگر امکان استفاده از روش اول وجود ندارد (این روش تنها زمانی قابل اِعمال است که حکومت به نحوی موثر مانع از دسترسی شهروندان به رسانه‌های غیرخودی شده باشد)، از طرف دیگر، همان‌طور که قبلاً اشاره کردم، رسانه‌های ما قادر نخواهند بود از طریق چاپلوسی، با رسانه‌های تحریف‌گر دشمن مقابله کنند، چرا که برخی امیال باید کنترل شوند.

حال به مسأله اصلی بپردازیم: ارتباط برابر با مخاطب به چه معناست؟ یا چگونه می‌توان انسانی متفکر تربیت کرد؟ هگل در مقدمه پدیدارشناسی روح درباره تربیت می‌نویسد:

پرورش فرهنگی و همچنین فعالیت در جهت خارج‌ساختن فرد از بی‌واسطگی زیست مادی همیشه باید از طریق شناساندن اصول کلی و دیدگاه‌های [مختلف] به فرد [تحت آموزش] شروع شود. پس از انجام این کار، می‌توان فرد را آماده کرد تا پیرامون موضوع به تفکر بپردازد، و با اهمیتی نه کمتر از آن، دلایلی برای حمایت از یا رد نظرات مختلف درباره‌ی آن موضوع ارائه کند. فرد می‌بایست به‌طور کامل محتوای غنی و انضمامی موضوع را در تطابق با تعین‌یافتگی‌اش فرابگیرد. همچنین، لازم است فرد قادر شود مسأله را به شکلی منظم و سامان‌مند [برای خود و یا دیگری] بیان کند و قادر به ارزیابی فکورانه‌ی موضوع گردد. با این‌حال، لازم است پیش از هر چیز به اهمیت [مسأله‌ی] رضایت و خرسندی فرد از زیست‌اش توجه شود. این رضایت و خرسندی، به نوبه‌ی خود، فرد را به کسب تجربه پیرامون پیچیدگی موضوع رهنمون می‌کند. چرا که حقیقتاً تنها آن نوع آگاهی و ارزیابی که عمق پیچیدگی موضوع را فکورانه دریابد، نقشی تعیین‌کننده در سلوک [فرد] خواهد داشت. (Hegel, 2018, page 5)

یک قاعده کلی وجود دارد که در مورد تمامی رسانه‌ها صادق است. و آن، این‌که رسانه (فرستنده پیام) حق ندارد، خود به تعیین و اعلام حق و باطل بپردازد؛ همان‌طور که هگل اشاره کرده است، رسانه باید مخاطب را با اصول کلی و دیدگاه‌های مختلف آشنا کند و به او یاد دهد چگونه به ارزیابی آن‌ها بپردازد.

تفکر همیشه از جایی شروع می‌کند؛ و این نقطه شروع مجموعه‌ای از اصول بدیهی است. من قصد ندارم در این‌جا به این بپردازم که مهم‌ترین این اصول چیستند، اما لازم است بدانیم نقطه شروع بخشی از فرآیند تفکر است. تفکر تنها مجموعه عملیاتی صوری در ذهن نیست؛ اصولی که انتخاب می‌کنیم خود بخشی از فرآیند تفکر است. به همین دلیل، حاکم اگر می‌خواهد شهروندی متفکر و آزاد تربیت کند، باید پیش از هر چیز، او را با اصول کلی آشنا کند.

اما این آشنایی چگونه صورت می‌گیرد؟

با یک تجربه توضیح می‌دهم. من، زمانی، در یک سمن به کوکان مهاجر درس می‌دادم. در این مدت، شاهد درگیری‌های زیادی میان این کودکان بودم که هر کدام به نحوی برطرف می‌شد. اما، یک ماجرا وجود دارد که به کار ما می‌خورد. سه کودک الف، ب و ج در این درگیری حضور داشتند. الف و ب برادر بودند و ج بیگانه. ماجرا از این قرار بود که الف به زعم خود، قصد داشت انتقام برادرش را از ج بگیرد.

قبل از ادامه باید کمی در مورد رابطه الف و ب توضیح بدم. این دو برادر یتیم بودند. الف که به لحاظ سنی بزرگ‌تر از ب بود، تلاش می‌کرد تا بدون چون و چرا حامی برادر کوچک‌ترش باشد. این حمایت بی‌دریغ باعث شده بود ب فردی مسئولیت‌گریز شود. ب عادت داشت دردسر درست کند و در انتها پشت برادر بزرگ‌ترش پنهان شود. و از آن‌جایی که الف به لحاظ سنی و فیزیکی بسیار بزرگ‌تر از سایر کودکان بود، کسی جرأت نداشت با او درگیر شود. پس برادر بزرگ‌تری داریم که در قبال برادر کوچک‌ترش احساس مسئولیت می‌کند و همین مسأله موجب شده است برادر کوچک‌تر از زیر بار مسئولیت اعمالش فرار کند.

اما شروع این درگیری بدین قرار بوده است که ب مزاحم کلاس ج می‌شود. ابتدا معلم کلاس تلاش می‌کند تا با پرخاش و تهدید ب را بترساند، اما از آن‌جایی که ب، اصولاً، از هیچ‌کس حساب نمی‌برد، بدون اعتنا به مزاحمت خود ادامه می‌دهد. در انتها، ج مجبور می‌شود خود دست به کار شده و با کتک قضیه را فیصله دهد. ب که از این کتک دردش آمده، به سراغ الف می‌رود و با تحریف ماجرا، خود را مظلوم و ج را ظالم جلوه می‌دهد. الف چندین روز منتظر فرصت بود تا حساب ج را کف دستش بگذارد.

من شاهد تمام ماجرا نبودم، اما از همان روز اول در جریان بودم. یکی از روزها، الف ج را در گوشه‌ای تنها گیر آورده بود و قصد داشت از طریق خشونت فیزیکی حساب خود را پاک کند. من وارد درگیری شدم و هر دو کودک را به اتاقی بردم. در آن‌جا، از هر دو طرف خواستم تمام ماجرا را تعریف کنند. ابتدا، الف صحبت کرد. از صحبت‌هایش فهمیدم، او انتقام را حق و وظیفه خود می‌داند، و این حق را از اصولی کلی می‌گیرد. می‌توان آن اصل را چنین صورت‌بندی کرد: حمایت از برادر کوچک‌تر تحت هر شرایطی.

چرا الف چنین فکر می‌کرد؟ این مسأله ریشه در وضعیت خانوادگی او داشت. قبلاً اشاره کردم، الف پدر نداشت و به‌عنوان بزرگ خانواده احساس می‌کرد، این وظیفه اوست که تحت هر شرایطی از اعضای کوچک‌تر حمایت کند.

الف در اشتباه بود. چنین چیزی یک اصل کلی به حساب نمی‌آید، و حتی باید گفت اشتباه است. همان‌طور که اشاره کردم، حمایت بدون چون و چرای الف از ب، به ب اجازه می‌داد از زیر بار مسئولیت اعمالش فرار کند. او متوجه نبود که عملاً به بادیگارد شخصی برادر کوچک‌ترش تبدیل شده و مجبور است خراب‌کاری‌های او را پاک کند.

پس می‌توان گفت الف عقاید و دیدگاه جزئی خودش را اصولی کلی می‌دانست؛ و به همین دلیل، در هر ماجرایی، برادرش را محق می‌دانست.

در ادامه، ج به شرح تمامی ماجرا پرداخت. سپس، ب را نیز وارد کلاس کردیم تا شرح ماجرا را از زبان او بشنویم. زمانی‌که مشخص شد، ب تمام ماجرا را برای برادرش تعریف نکرده است، از الف خواستم تا خود قضاوت کند حق با کیست. الف از انتقام خود صرف‌نظر کرد. در انتها به او گفتم، پس از این، در هر ماجرای مشابهی، تنها به روایت برادرش اکتفا نکند و خود ببیند تمام ماجرا چیست.

در این ماجرا، الف و ج از دیدگاه جزئی خود نگاه می‌کردند. الف در مقام جزئیت بود، چرا که به دلیل شرایط خانوادگی، حق و حقیقت را حمایت از برادر خود می‌دانست. او اساساً قادر به در نظر گرفتن این احتمال نبود که ممکن است برادرش دروغ بگوید. از طرف دیگر، ج نیز در مقام جزئیت قرار داشت، چرا که از دیدگاه الف خبر نداشت. او نمی‌دانست که انتقام‌خواهی الف، نه از سر استبداد شخصی که از سر اصول است؛ اگر می‌دانست، خود می‌توانست با گفتگو مسأله را فیصله دهد.

حکایت، حکایت «فیل در تاریکی» است. تنها کاری که من انجام دادم، روشن‌کردن چراغ بود. من فقط به آن‌ها اجازه دادم، روایت خود را بیان کنند. با این کار، آن‌ها موفق شدند از جزئیت خود خارج شوند و کل را ببینند.

یک نکته دیگر: گفتم که الف فردی اصول‌گرا بود. هر انسانی که بر طبق اصول عمل می‌کند، به‌لحاظ روحی، انسان سالم است. الف اصولی اشتباه داشت، اما سالم بود؛ به همین دلیل، از انتقام خود صرف‌نظر کرد. من به او نشان دادم، در اشتباه بوده است. پس از این، او یاد می‌گیرد در هر موقعیت مشابهی، پیش از آن‌که تصمیمی بگیرد، لحظه‌ای درنگ کند و بفهمد حقیقت ماجرا چیست. او یاد گرفت تسلیم حق [امر کلی] باشد، نه تسلیم امیال و شهوات جزئی.

تفکر چیزی جز خروج از جزئیت و رجوع به امر کلی نیست. انسان متفکر انسانی است که در برابر حق تسلیم است، اما حقی که آن را فهم کرده باشد. شاید برده تسلیم حق باشد، اما این تسلیم نه از سر فهم که از سر ترس است. بنابراین، او آزاد نیست. مستبد اصولاً نمی‌تواند از جزئیت خود خارج شود. بنابراین، او نیز آزاد نیست.

رسانه‌های مختلف هم امکانات و محدودیت‌های متفاوتی دارند، و هم مخاطب‌های متفاوت. برای مثال، در یک شبکه تلویزیونی امکان برهم‌کنش میان فرستنده و مخاطب وجود ندارد، اما فضای مدرسه امکان چنین چیزی را فراهم می‌آورد. وقتی قصد داریم در مورد جزئیات نحوه ارتباط با مخاطب (روش) فکر کنیم، باید بدانیم از چه ابزاری استفاده می‌کنیم و مخاطب کیست. اما، مهم‌ترین وظیفه و هدف هر رسانه‌ای باید تربیت انسانی متفکر باشد.

به مثال مهدی حسن بازگردیم. او میان دو نوع کار خبرنگاری تمایز قائل شده بود؛ خبرنگاری که فارغ از ارزیابی محتوا، هر خبری را به مخاطب منتقل می‌کند، و خبرنگاری که خود به‌ جست‌وجو و کشف حقیقت می‌پردازد و مخاطب را صرفاً از آن مطلع می‌سازد. من معتقدم وظیفه‌ی خبرنگار هیچ‌کدام از این دو مورد نیست. او وظیفه‌ دارد الف و ب را هم‌زمان به برنامه دعوت و میان آن دو جدال برقرار کند. دو حالت وجود دارد: الف) هر دو یا یکی از طرفین دروغ می‌گویند، ب) هر دو حقیقت را از جنبه‌ای متفاوت بیان می‌کنند.

در حالت اول، وظیفه‌ی خبرنگار هدایت بحث در جهت آشکارساختن دروغ‌هاست. خبرنگار با طرح پرسش‌هایی، مغالطات موجود در استدلال‌های دو طرف را آشکار می‌کند. در این کار، مهم‌ترین مسأله، اعتبارزدایی از فردی است که دروغ می‌گوید.

در حالت دوم، وظیفه‌ی خبرنگار هدایت بحث به‌گونه‌ای است که تضاد ظاهری میان دو گزاره‌ی جزئی رقیب در یک گزاره‌ی کلی رفع (به معنای هگلی) شود و در انتها، برای دو طرف گفتگو و همچنین برای مخاطبان آن‌ها، درکی جامع‌تر از حقیقت حاصل آید.

این طریقی است که به مخاطب یاد می‌دهد، دیدگاه‌های مختلف را فکورانه ارزیابی کند.



رسانهحکمرانیجریان تحریفنظام تربیتیآزادی
در کار کلام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید