ماکیاولی اندیشمندی است که نامش با تبهکاری، شرارت، فریب، دروغ، رذالت و ... پیوند خورده است. در ویکیپدیای فارسی در توضیح ماکیاولیسم چنین نوشته است:
ماکیاولیسم عبارت است از مجموعه اصول و روشهای دستوری که نیکولو ماکیاولی سیاستمدار و فیلسوف ایتالیایی (۱۴۶۹-۱۵۲۷) برای زمامداری و حکومت بر مردم ارائه داد.
نیکولو ماکیاولی که بنیاد این نظریه خود را پیرامون روش و هدف در سیاست قرار داده، در کتاب خود شهریار، هدف عمل سیاسی را دستیابی به قدرت میداند و بنابراین، آن را محدود به هیچ حکم اخلاقی نمیداند و در نتیجه به کار بردن هرچیزی را در سیاست برای پیشبرد اهداف مجاز میشمارد و بدین گونه سیاست را به کلی از اخلاق جدا میداند.
ماکیاولی معتقداست، زمامدار اگر بخواهد باقی بماند و موفق باشد نباید از شرارت و اعمال خشونتآمیز بترسد. زیرا بدون شرارت، حفظ دولت ممکن نیست.
حکومت برای نیل به قدرت، ازدیاد و حفظ و بقای آن مجاز است به هر عملی از قبیل کشتار، خیانت، ترور، تقلب و ... دست بزند و هرگونه شیوهای حتی منافی اخلاق و شرف و عدالت را برای رسیدن به هدفش روا میدارد.
این مکتب بر این باور است که رجال سیاسی باید کاملاً واقعبین و مادی و جدی باشند. آنگونه سختگیر باشند که اگر تکالیف دینی، اخلاقی و احساسات سد راه آنان شود؛ از آنها صرفنظر کرده و هدفی جز رسیدن به مقصود نداشته باشند.
وی اساس اخلاقیات را واژگون کرد. یگانه شعار سیاسی او این بود که شاه فوق تمام قیود و الزامات مردم عادیست.
اما به نظر میرسد اندیشههای این اندیشمند بزرگ مورد تحریف واقع شده است. برای درک صحیح اندیشههای او باید ابتدا به زمانهاش نگاه بیاندازیم. فقط با شناخت زمانه و شرایط سیاسی، که ماکیاولی در آن میزیست، میتوان وی را به درستی شناخت.
ابتدا نگاه مختصری به تاریخ ایتالیا بیاندازیم. اسکینر در جلد اول کتاب "بنیادهای اندیشهی سیاسی مدرن" مینویسد:
از همان میانهی قرن دوازهم مورخ آلمانی اوتویِ فرایزینگی اذعان داشت که شکل تازهای از سازمان اجتماعی و سیاسی در شمال ایتالیا ظهور کرده است. خصیصهای که وی تذکر داد این بود که جامعهی ایتالیا ظاهراً دیگر خصلت فئودالی ندارد. او دریافت که «بهخصوص همهی زمینها میان شهرها تقسیم شده است» و اینکه «بهندرت میتوان در کل سرزمین اعیان یا آدم مهمی یافت که اقتدار شهر را نپذیرد». توسعهی دیگری که وی ذکر کرد ... این بود که در شهرها نوعی حیات سیاسی پدید آمده بود کاملاً مغایر با آن تصور فراگیر که پادشاهی موروثی را تنها شکل درست حکومت قلمداد میکرد. آنها «چنان دلبستهی آزادی» شده بودند که خود را به صورت جمهوریهای مستقل درآورده بودند که هر یک «به ارادهی کنسولها و نه حکمرانان» اداره میشد و آنها را «هر سال عوض میکردند» تا یقین شود که «شهوت قدرت»شان مهار میشود و آزادی محفوظ میماند.[1]
اما این دولت-شهرها همیشه صحنه تاخت و تاز پادشاهان و امپراتوران مختلف بودند. ابتدا امپراتورهای مقدس روم مدعی شدند این سرزمینها جزئی از امپراتوری هستند و با همین ادعا به لشگرکشی پرداختند. سپس دستگاه پاپی خواهان انضمام شهرهای مستقل در حوزهی فرمانروایی خودش شد. بعدتر، بین شهرهای مختلف جنگهای داخلی شکل گرفت، و در آخر، پادشاهی فرانسه و امپراتوری اسپانیا شهرهای ایتالیا را اشغال کردند. البته چنین نیست که در این شهرها همیشه جمهوری حاکم بوده باشد. زمانهایی وجود داشت که یک فرد یا یک خاندان مستبدانه مدیریت شهر را به دست میگرفت. به طور خلاصه، شهروندان ایتالیایی در طول این چند قرن شاهد جنگها، صلحها، پیروزیها، شکستها، اتحادها و پیمانشکنیهای زیادی بودند
مساله اول: حضور دائمی سایهی جنگ بر سر شهروندان این دولت-شهرها باعث شد تا اندیشمندان مختلف برای مشروعیت دادن به آزادی شهرهایشان در برابر ادعاهای امپراتوراها و پاپها به تحلیل آزادی بپردازند. سنت اومانیستی بدین صورت در ایتالیا پا گرفت. افراد تحصیلکردهای که صاحب مناصب دولتی هم شده بودند، به تحلیل مسائل مختلف میپرداختند و برای برخورد با این مسائل توصیه مینوشتند. بسته به اینکه در شهر جمهوری حاکم بود یا اینکه امور شهر توسط شهریاران اداره میشد، این توصیهها یا خطاب به عموم مردم یا شخص شهریار نوشته میشد. برای این اومانیستها دو مساله بسیار مهم بود. اول، همهی آنها خواهان یک ایتالیای مستقل، متحد و قوی بودند. البته نوستالژی دوران پرشکوه جمهوری روم در این خواسته بیتأثیر نبوده است. اما اومانیستها با توجه به شرایط جنگی زمانه و نفاقی که بین شهرهای مختلف وجود داشت، به درستی خواهان اتحاد ایتالیا بودند.
مساله دوم: قدرت فورتونا (الههی بخت نزد رومیان باستان) و قدرتهای مرد هنرمند. در سنت مسیحی به جای مفهوم بخت، مفهوم مشیت الهی وجود دارد. همه چیز طبق نقشهی الهی رخ میدهد و اساساً اراده و توان انسان هیچ نقشی ندارد. صعود و سقوط انسانها در زندگی دنیوی همه بر اساس ارادهی الهی است و افراد هیچ نقشی ندارند. اراده و تواناییهای انسان در برابر مشیت خداوند هیچ تأثیری ندارد. اما اومانیستها مفهوم مشیت را کنار گذاشتند و بار دیگر فورتونا را مطرح کردند. تفاوت فورتونا با مشیت این است که اولی چارهناپذیر نیست و انسان میتواند این الهه را به راه آورد و حتی اغوا کند. اما چنین انسانی باید دارای ویرتوس باشد. ویرتوس چیست؟ ویرتوس مجموعهی فضیلتهایی است که افراد بزرگ و قدرتمند باید دارای آن باشند تا برای مثال بتوانند بر یک شهر حکمرانی کنند. اینکه این چه چیزهایی فضیلت به حساب میآیند، مورد اختلاف است، اما تا پیش از ماکیاولی اکثر اندیشمندان توافق داشتند این فضیلتها اخلاقی و مسیحی هستند.
بسیاری از اومانیستها کتابهایی برای شهریاران و سیاستمداران و مقامات شهر (بسته به اینکه شهر توسط مردم اداره میشد یا توسط حاکم جبار) مینوشتند و به آنها توصیه میکردند که برای موفقیت در امر کشورداری باید دارای ویرتوس باشند. البته همانطور که اشاره شد اکثر این نویسندهها به شهریاران توصیه میکردند که از اخلاق عدول نکنند.
با این مقدمه میتوان به اندیشههای ماکیاولی در کتاب "شهریار" پرداخت. البته لازم است چند نکته تاریخی دیگر هم ذکر شوند.
خاندان مدیچی از سال 1434 شروع به گسترش قدرت سیاسی خود در این شهر کردند. البته مقابلههایی هم صورت میگرفت، اما این خاندان موفق شد تا در یک روند تدریجی و با اطلاحاتی کوچک رژیمی به وجود آورد که تمام تصمیمات سیاسی با رضایت این خاندان صورت میگرفت. در سال 1494 جمهوریطلبها موفق شدند با یک کودتا پییرو مدیچی را از شهر بیرون کنند و جمهوری فلورانس را تشکیل دهند. ماکیاولی در این جمهوری به عنوان دیپلمات فعال بود و مأموریتهای دیپلماتیک زیادی انجام داده بود. اما مدیچیها در سال 1512 با کمک ارتش اسپانیا شهر را فتح کردند، جمهوری را از بین بردند و حکومت خودشان را برقرار ساختند. ماکیاولی در این دوران از خدمت برکنار شد. وی کتاب شهریار را به لورنتسو دو مدیچی تقدیم کرده است. اسکینر مینویسد:
ماکیاولی دلیل خاصی داشت که بخواهد خود را در 1513 رایزنی برای شهریاران معرفی کند، با آنکه همه طول خدمتش را تا آن زمان برای جمهوری احیاشده فلورانس کار کرده بود... جمهوری سال پیش ساقط شده و مدیچیها باز به قدرت رسیده بودند و ماکیاولی ناگهان شغل و وسیلهی امرار معاشش را از دست داده بود. از روی اضطرار لازم بود که خود را به فرمانروایان تازهی شهر عرضه کند و امیدوار بود اگر به نحوی مدیچی را به خواندن کتاباش وادارد، شاید بتواند دوباره وارد خدمات سیاسی شود...[2]
البته مساله بیشتر از اضطرار مادی بوده است. ماکیاولی نیز مانند پیشیاناش جمهوری روم را اوج شکوه و افتخار یک ملت میدانست و خواهان وحدت ایتالیا بود. بنا به گفته اسکینر میان دو کتاب "شهریار" و "گفتارها" تفاوتی اساسی وجود دارد.
در شهریار ارزش اساسی مورد نظر ماکیاولی امنیت است: شهریار پیش از هر چیز باید سرزمیناش را حفظ کند، پس از آن باید در پی شکوه و افتخار و قدرت باشد. برعکس، ارزش اساسی در گفتارها آزادی است: اینجا آرمان، و نه امنیت محض، است که ماکیاولی میخواهد آن را بر هر چیز دیگری، از جمله حکمهای اخلاق قراردادی، ترجیح دهیم.[3]
ماکیاولی نتیجه تفرقه میان شهرهای مختلف ایتالیا را دیده بود. برای همین تنها هدفی که در شهریار دنبال میکند، امنیت است. تمام مسائل دیگر در برابر امنیت هیچ اهمیتی ندارند. و این امنیت هم فقط با وجود یک شهریار مقتدر که بتواند ایتالیای تکهتکه را متحد سازد ممکن میشود. پس از شکست جمهوری فلورانس که با دخالت خارجی ممکن شد، وی به این اندیشید که لورنتسو مدیچی میتواند شهریاری باشد که ایتالیا را متحد و گذشتهی باستانی را احیاء کند. ماکیاولی میتوانست با تجاربی که در طول این سالها به دست آورده بود، به عنوان مشاور در کنار شهریار برای رسیدن به این مهم خدمت کند. عنوان فصل 26 شهریار چنین است: "یک پند و اندرز برای نجات ایتالیا از استیلاء وحشیها". در این فصل ماکیاولی تلاش میکند تا به خاندان مدیچی اطمینان دهد که هیچ چیزی بیشتر از بنیانگذاری قلمروی پادشاهی جدیدی افتخارآمیز نیست_ بدینسان یادآوری میکند که اگر توانستند «قوانین تازه و نهادهای نو» در ایتالیا ایجاد کنند، آنان نیز بزرگترین پاداش در حیات سیاسی را کسب خواهند کرد. [4]
البته لازم به ذکر است ماکیاولی شخصاً زندگی در جمهوری را ترجیح میداد، اما بر اساس تجربه به این نتیجه رسیده بود که در شرایطی که فساد همهگیر شده است آزادی مضر است. در این شرایط فرمانروایی مقتدر لازم است تا بتواند در کشور نهادهای سیاسی و قوانین درست به وجود آورد.
نکته آخری که باید بدانیم این است که ماکیاول برخلاف اومانیستهای پیشین، سیاستمداری واقعگرا بود. او در مدتی که به عنوان دیپلمات به فعالیت پرداخته بود، با سیاستمداران مختلفی مذاکره کرده بود، صعود و سقوط پادشاهان و پاپهای (از جمله سزار بورژیا و پاپ الکساندر ششم) مختلفی را دیده بود و به علل شکست و پیروزی آنها اندیشیده بود. او به تجربه دریافته بود که با وجود تمام مشکلات پیشروی (مخالفتهای داخلی و خارجی)، هیچ فردی نمیتواند با رعایت اخلاقیات مسیحی ایتالیا را متحد سازد. بنا به گفتهی اسکینر:
در شهریار .... ماکیاولی آشکارا میخواهد نظریههای سیاسی معاصراناش را مورد حملهی مستقیم قرار دهد....به خاطر کوتاهیشان در تأکید بر اهمیت قدرت محض در حیات سیاسی بر آنان میتازد... چنین گمان میرفت که تا وقتی شهریار با تمام وجود زندگی فضیلتمند در پیش بگیرد، خواهد توانست به عالیترین مراتب افتخار و شکوه و شهرت نائل شود. ماکیاولی برعکس معتقد است چنین تصور سادهلوحانهای غافل از این است که حفظ حکومتی موفقیتآمیز تا چهقدر به این اشتیاق راسخ بستگی دارد که هنر ترغیب و اقناع را با استخدام نیروی نظامی کوبندهای تکمیل کرده باشیم.[5]
ماکیاولی دریافته بود تنها سپاه خوب در این راه موثر نیست و گاهی لازم است که شهریار با نیرنگ و فریب بر دیگران غلبه کند. او در فصل 18 شهریار "در باب اینکه چگونه باید شهریاران قول خودشان را نگه دارند" مینویسد:
ناچار باید تصدیق کرد که طریق عمل بیش از دو راه نیست، یکی رفتار مطابق قوانین، دیگری اِعمال زور، طریق اولی مخصوص انسان است و طریق دوم مخصوص حیوان، اما چون طریق اولی تقریباً غیرموثر است پس ناچار از روی احتیاج باید به طریق دومی متوسل شد.
در این صورت برای یک شهریار لازم است طریق اعمال هر دو را به خوبی بداند، یعنی هم رویه انسان و هم رویه حیوان را.
نویسندگان ادوار گذشته این درس را محرمانه آموختهاند، مانند داستان آکیلس[6]و عده زیادی از شهریاران امثال او که تسلیم چیرون سنتور[7]میشدند که آنها را تعلیم و تربیت کند و مقصود این بود که این اشخاص مهم یک معلم انسان و یک معلم حیوان داشته باشند برای اینکه با طبیعت هر دو آشنا شوند و در موقع خود به کار برند زیرا داشتن یکی بدون دیگری نقصی است بزرگ.
.... پس لازم است [شخص پادشاه] از میان حیوانات خصال شیر و طبیعت روباه را سرمشق خود قرار دهد. چونکه شیر قادر نیست خود را از دامها حفظ کند و برای روباه هم فرار از چنگال گرگ غیرممکن است، پس شاه باید به صفات روباه آشنا باشد که دامها را از هم تمیز بدهد و باید شیرصفت باشد که گرگ را فراری دهد. تنها تقلید از شیر هم سیاست عاقلانه نیست و برای همین دلیل است که یک شهریار باهوش نه میتواند و نه باید قول خود را نگه دارد و اگر نگه دارد قطعاً برای شاه زیانآور خواهد بود و عللی هم که باعث دادن این قول بوده از بین رفته است، هرگاه تمام مردم خوب بودند دادن این پند صحیح نبود لیکن از آنجایی که اغلب عاری از شرافت هستند و قول خودشان را نسبت به شاه نگه نمیدارند در عوض شاه هم نباید در سر قول خود نسبت به آنها ایستادگی کند.[8]
دوباره نگاهی به تعریف ماکیاولیسم در ویکیپدیا بیاندازیم:
نیکولو ماکیاولی .... در کتاب خود شهریار، هدف عمل سیاسی را دستیابی به قدرت میداند و بنابراین، آن را محدود به هیچ حکم اخلاقی نمیداند و در نتیجه به کار بردن هرچیزی را در سیاست برای پیشبرد اهداف مجاز میشمارد و بدین گونه سیاست را به کلی از اخلاق جدا میداند.
تصور بر این است که ماکیاولی قدرت را اصیل میداند و بر این عقیده است که حاکم برای دستیابی و حفظ آن نباید از هیچ کاری دریغ ورزد. اما این تصویری است مغشوش از ماکیاولی. آرمان اصلی او آزادی است (دربارهی این آرمان باید به کتاب گفتارها رجوع کنیم). اما در ایتالیای فاسد و تکهتکه قرن 15 و 16 او به این نتیجه رسید که بهترین راه برای احیای گذشتهی پرشکوه ایتالیا تکیه بر فرمانروایی است مقتدر و دارای ویرتوس که بتواند با وجود تمام مشکلات، این کشور را متحد کند و «قوانین تازه و نهادهای نو» در آن کشور ایجاد کند. از نظر او، در این مسیر هر کاری مجاز بود، چرا که فهمیده بود مخالفان این کار (وحدت ایتالیا) از هیچ فریب و نیرنگی دریغ نمیورزیدند. از طرف دیگر باید در نظر داشته باشیم که مدیچی شهریار یک شهر بود و مسلماً نمیتوانست به لحاظ نظامی بر کشورهای بزرگی مانند فرانسه و اسپانیا غلبه کند. توصیه به شهریار جهت تقلید از روباه به همین خاطر بود. در واقع میتوان گفت شخص شهریار برای ماکیاولی ابزاری است برای رسیدن به جامعهی آرمانی.
اما در مورد جامعه آرمانی، گفته شد که مهمترین مسأله برای ماکیاولی آزادی بود. و "مقصود او از آزادی بیش از هر چیز استقلال از تهاجم و جباریت خارجی است"[9]. ماکیاولی با این تحلیل شروع میکند که آزادی مردم در حکومت جمهوری چگونه ممکن است از بین برود. از نظر وی دو خطر وجود دارد: فساد داخلی و تهاجم خارجی. در مورد مسأله دوم، توصیههایی راجع به ارتش و سپاه حکومت میکند (من از این بخش گذر میکنم). اما در مورد فساد داخلی، او عقیده دارد که با داشتن نهادهای مناسب میتوان جلوی این فسادها را گرفت.
قبل از پرداختن به ادامه یک نکته را باید اضافه کنم. درک ماکیاولی از جامعه انسانی طبقاتی است. از نظر او وجود طبقات فروتر و برتر در هر جامعهای طبیعی است. پس جامعه آرمانی او نیز جامعهای طبقاتی است. اما در این جامعه تمام طبقات سهمی از قدرت دارند و به نحوی در تصمیمگیریها شرکت میکنند. نهادهایی مستقلی وجود دارند که هر کدام منافع طبقات مختلف را پیگیری میکنند. البته این جامعه تفاوتی با دموکراسیهای کنونی دارد. در دموکراسیهای کنونی، سه قوهی مستقل از یکدیگر ظاهراً فراطقاتی هستند و هیچکدام از سه قوه پیگیر منافع طبقه خاصی نیست. اما در جامعه مورد نظر ماکیاولی، اول اینکه، پیوندهای طبقاتی بسیار سفت و محکم است. هنوز مسائلی مانند بیگانگان، مذهب، جنسیت، نژاد و ... بین افراد درون طبقات تفرقه ایجاد نکرده است. دوم، همانطور که اشاره شد هر طبقه نهادهایی دارد که پیگیر منافع خویش است. برای مثال در جمهوری روم، مردم عادی صاحب تریبونها بودند، در برابر اشراف که صاحب مجلس سنا و کنسولها بودند. از نظر ماکیاولی، یکی از فسادهایی که به نابودی جمهوری منجر میشود، این است که یکی از گروههای جامعه بتواند به قانونگذاری بر اساس منافع شخصی خود برآید و دیگر گروهها از عرصه سیاسی کنار گذاشته شوند. او عقیده دارد تنازعات طبقاتی است که میتواند به پیشرفت جامعه کمک کند. او در فصل 4 کتاب گفتارها مینویسد:
من بر آنم که نویسندگانی که کشمکشهای میان مردم و اشراف را سرزنش میکنند، در حقیقت علل اصلی آزادی روم را محکوم میسازند. کسی که تنها به هیاهوی این مبارزات حزبی توجه میکند و به نتایج سودمند آنها بیتوجه میماند، غافل است از اینکه در هر جامعه دو قشر وجود دارد که یکی قشر اشراف است و دیگری قشر تودهی مردم، و این دو دارای شیوهی فکر مختلفند و همهی قوانینی که برای پاسداری از آزادی پدید میآیند حاصل کشمکشهای این دو قشرند؛ و این واقعیت را در مثال جمهوری روم بروشنی تمام میتوان دید..... پس این گونه کشمکشها را نه میتوان زیانبار نامید و نه دلیل از همپاشیدگی دولت. چنین جامعهای را بینظم هم نمیتوان نامید چه اگر بینظم بود امکان نداشت آن همه بزرگمردانی را که نمونهی فضیلت و کمال و مردانگی بودند بار آورد: نمونههای خوب حاصب تربیت نیکانند و تربیت نیک از قوانین نیکو نشأت میگیرند و قوانین نیکو بر اثر مبارزات حزبی، که مردمان بیفکر نکوهشش میکنند، پدید میآیند.[10]
اما ضروری است که نهادهایی قانونی برای پیگیری این تنازعات وجود داشته باشد. چرا که اگر یک گروه از داشتن حق سخن گفتن در جامعه محروم گردد و عرصهای قانونی برای پیگیری مطالباتش نداشته باشد، به روشهای خشونتآمیز و غیرقانونی برای پیگیری مطالباتش روی میآورد. در این مورد ماکیاولی مثالی از زادگاه خودش فلورانس میآورد. او به ماجرایی اشاره میکند که به دلیل تفرقه بین گروههای مختلف شهر، عدهای از مردم از امپراتوری کمک خواستند. او در ادامه مینویسد:
بنابراین اگر بخشی از شهروندان کشوری از قدرتی بیگانه یاری بطلبند، این امر دلیل بدی نظام سیاسی آن کشور است و حاکی از این است که در آنجا نهادی وجود ندارد تا شهروندان از طریق آن بتوانند بدون دستیازی به زور خشم خود را تسکین بخشند. برای اینکه چنین امری پیش نیاید مردم باید بتوانند در صورت لزوم به دادگاهی متشکل از دادرسان متعدد که در جامعه دارای حیثیت و اعتبارند، شکایت ببرند. به سبب وجود چنین نهادی بود که در روم با وجود کشمکشهای فراوان میان مردم و سنا، نه مردم و نه سنا و نه شهروندی واحد هرگز بدین فکر نیفتادند که از قدرتی بیگانه استمداد کنند. همهی اینان وسایل لازم را در شهر خود داشتند و نیازی نمیدیدند که به بیگانه روی آورند.[11]
منابع:
1. کوئنتین اسکینر، بنیادهای اندیشهی سیاسی مدرن، ترجمهی کاظم فیروزمند، نشر آگه، 1397
2. نیکولو ماکیاولی، گفتارها، ترجمهی محمدحسن لطفی، نشر خوارزمی، 1394
3. نیکولو ماکیاولی، شهریار، ترجمهی محمود محمود، نشر اقبال، 1357
[1] بنیادهای اندیشهی سیاسی مدرن نوشتهی اسکینر. ص 33
[2] اسکینر، بنیادهای اندیشهی سیاسی مدرن ص 206
[3] همان ص 265
[4] همان ص 209
[5] همان صص 223 و 224
[6] منظور آشیل در کتاب ایلیاد است.
[7] سنتور موجودی است افسانهای است با بدن اسب و سر انسان. چیرون سنتوری بود که معلم آشیل بوده است.
[8] شهریار نوشته ماکیاولی ترجمه محمود محمود. صص 106 و 107
[9] اسکینر، بنیادها، ص 266
[10] ماکیاولی، گفتارها، صص 48 و 49
[11] ماکیاولی، گفتارها، ص 60