مقدمه: این حکم که «عقل، وحی است» از مهمترین ادعاهای منه. به عبارت دیگه، از مهمترین اصول کلام من، همینه که «عقل همان وحی است». دوستان مذهبی در برابر این ادعا شگردهای مختلفی اتخاذ میکنند. یه عده از اساس منکر این میشن که عقل بتونه به شناخت خدا برسه (میگن شناخت خدا کار دل و قلبه). یه عده هم مدام تأکید میکنند که عقل غربی با عقل اسلام فرق داره و اینکه با عقل هگل نمیشه به حقیقت رسید و از این جور حرفها. در این متن میخوام برهانم برای اون حکم رو بیان کنم.
عقل چیه؟
عقل طبق تعریف یه قوه است که حقّ رو از باطل و خیر رو از شرّ تشخیص میده. عقل یه ابزاره که به انسان کمک میکنه تا به هدفش برسه. عقل قوهایه که تشخیص میده در مسیر رسیدن به هدف، چی درسته چی غلط.
مثلا به همین ضربالمثل نگاه کنید: عاقل دو بار از یه سوراخ گزیده نمیشه. من اگه بخوام یه مار بگیرم و از روش گرفتن مار آگاه نباشم، ممکنه بار اول دستم رو مستقیم در لانه مار فرو ببرم. این یه اشتباه مرگباره، چون مار من رو نیش میزنه. این ممکنه به قیمت جانم تمام بشه اما اگه نشه، برام میشه یه تجربه. من دفعه بعد این اشتباه رو نمیکنم. اگه بکنم، احمقم. پس عاقل کسیه که با توجه به هدفش، حق رو از باطل تشخیص میده.
اما من هم قبول دارم، عقول مختلفی هست. ما یه عقل واحد نداریم. عقل هم خودش صورتهای مختلفی داره که به غیر از یکیش همه باطلاند.
ما یه عقل سودجو داریم. عقل آمریکایی همینه. آمریکایی فقط دنبال سود شخصیه. عقل این انسان در هر موقعیتی بهش دستور میده که به دنبال حداکثر کردن سود شخصی خودش باشه.
یه عقل مقلّد هم داریم. عقل مقلّد از اول به تقلید عادت کرده. آدم مقلّد در هر موقعیتی به این نگاه میکنه که مرجع تقلیدش چه کار میکنه تا خودش هم همون رو بکنه. مقلّد برای تشخیص حق از باطل از عقل خودش بهره نمیبره، به مرجع تقلیدش نگاه میکنه.
یه عقل هم داریم که فقط دنبال لذتهای آنی و زودگذره. این عقل در هر موقعیتی فقط به دنبال ارضاء هوی و هوسهای شخصیه (نمونهاش معترضانی که هدفشون از اعتراض فقط بیبندوباری و لذتطلبیه. از اینها هست. من دیدم. نمیدونم تو ویرگول هست یا نه. اما خارج از ویرگول زیادند).
و یه عقل هم داریم که به شناخت خدا و آزادی میرسه (چون خدا عین آزادیه).
این اختلاف از کجا میاد؟ چرا با وجود تمام اختلافاتی که بین این عقول هست، به همه اینها میگم عقل؟
تمام این انواع مختلف عقل، از این لحاظ که یه قوهاند برای تشخیص حق از باطل شبیه هماند. اما بسته به اینکه هدف چی باشه و عقل رو در چه مسیری به کار برده بشه، عقل تبدیل به همون هدف میشه (چون «اصل، غایت است» یا «هر چیز که در جستن آنی، آنی»). اختلاف در عقول مختلف، در اصل، به اختلاف اهداف برمیگرده.
انسان مقلّد و سودجو و یا لذتطلب هم عقل دارند، اما از صورتهای باطل عقل برخوردارند. اینها در یه مسیر نادرست، همیشه کار درست رو پیدا میکنند. یه مقلّد بنا به حکم عقلش به مرجع نگاه میکنه. مقلّد میدونه در هر موقعیت، کار حقّ تبعیت از مرجع تقلیده. آدم سودجو از فرمان عقلش اطاعت میکنه. اما این عقلها اسیرند. اسیر یه هدف محدود.
برای همین حقیقت عقل نیستند. چون عقل حقیقی آزاده. اما عقل آزاد میشه. عقل زمانی حقیقتاً آزاد میشه که در مسیر شناخت خدا به کار برده بشه.
در سنت دینی میگن انسان فطرتاً خداجوست. فلسفه همین رو به این صورت میگه که عمیقترین و قدرتمندترین میل انسان، میل به آزادیه.
این دو گزاره با علوم تجربی هم تأیید میشن. نه فقط انسان که کلّ حیات رو به سوی آزادی داره. حتی تکسلولیها هم به دنبال حفظ بقای خودشون هستند (از یه غایت برخوردارند) و حفظ بقاء یکی از صورتهای رده پایین آزادیه.
طبق فلسفه هگل میدونیم که آزادی صورتهای مختلفی داره که به صورت سلسلهمراتب قرار میگیرند. حیات یکی از مراتب آزادیه، اما بالاترین مرتبه آزادی، عدالته. انسان برخلاف تکسلولی میتونه به بالاترین مراتب آزادی که عدالتِ خدا باشه، برسه.
اینکه آزادی همون عدالته، بدیهیه. حتی در سنت لیبرالی هم آزادی به معنای بیبندوباری نیست. آزادی رهایی از تکلیف نیست. اونجا هم آزادی با محدودیت و تکلیف همراهه و اون محدودیتها ضامن عدالت خواهند بود. اما متأسفانه یه عده از معترضان امروزی حتی این هم نفهمیدند.
یه نکته دیگه: این گزاره که آزادی سلسلهمراتب داره، یعنی آزادی یا عدالت برای اینکه برقرار باشه، نیاز داره که حیات باشه. به عبارت دیگه، انسان برای آزادبودن، باید زنده بمونه (البته این زندهبودن لزوما به معنی زندگی جسمانی نیست. امثال سقراط و حسین با وجود اینکه کشته شدند، اما هنوز هم زندهاند. یعنی اصول و افکار این افراد هنوز هم زنده و جاریه).
عقل در ابتدا صرفا یه قوه بود که در هر مسیری به کار میرفت، به فرد میگفت کار درست و غلط چیه. اما اگه در مسیر خدا (که حقّ مطلقه) به کار برده بشه، به شناخت حقّ مطلق میرسه و از خواست خدا آگاه میشه. همین رو میشه اینجوری هم بیان کرد:
خدا فقط با کسی حرف میزنه که عقلش رو در مسیر شناخت خدا و خواست خدا به کار ببره.
این یعنی،
عقل همان وحی است.
قرآن کلام خداست و کلام عقل محمد. کلام هگل هم کلام خداست. در متن بعد در مورد نسبت بین این دو بیشتر توضیح میدم.
پ.ن 1: برای توضیحات بیشتر حتما به این گفتگو نگاه بندازید.
پ.ن 2: یعنی این برهان براشون کافیه؟