الان که به گذشته نگاه میکنم، میتونم بگم حدوداً 15 یا 16 سال دنبال بهترین موسیقی بودم. این مدت افراد، گروهها و ژانرهای مختلفی رو امتحان کردم. از خوانندههای ایرانی لسآنجلسنشین شروع کردم (در ابتدا سندی، بعد حبیب و در آخر داریوش) به رپ فارسی و هیچکس رسیدم، بعد رپ و کلاً هیپهاپ دنیای انگلیسیزبان، بعدتر راک و پینکفلویدش، مرحله ماقبل آخر هم پست راک و Agalloch و گروه GY!BE و در نهایت که Swans و رهبر گروه، مایکل گیرا.
این وسط یه مدت هم موسیقی سنتی ایران و موسیقی کلاسیک هم امتحان کردم. اما چیزی که میخواستم نبود. الان میتونم بگم که این مدت در یه جستجو به سر میبردم و برای همین بود که هر چیزی رو که میدیدم یه امتحان میکردم ببینم همونه یا نه. یه مدت بهش فرصت میدادم تا خودش رو بیان کنه، اما در نهایت مشخص میشد که قلابیه.
الان 6 ساله که مایکل گیرا آشنا شدم و میتونم بگم کاملترین نوع موسیقی رو داره. اما وقتی میگم کاملترین باید بر اساس یه معیار باشه. شش سال پیش حتی نمیدونستم معیارهام چی هست، اما در طول زمان برام روشن شد.
البته قبلا چند تا متن نوشتم در مورد موسیقی و سعی کردم معیارهام رو مشخص کنم. در این متن حرف جدید ندارم و فقط میخوام معیارها رو مرتب کنم. پس، هدف از این متن، مرتبکردن معیارهاییه که قبلا بیان کردم.
یه نکته دیگه: این معیارها فقط مختصِّ Swans نیست. خیلی از افراد و گروههای موسیقیایی دیگه هم ممکنه بعضی از این معیارها رو داشته باشند. اما از بین چیزهایی که من تابحال دیدم، Swans کاملترین بوده.
معیار اول
نمیتونم به این معیار اسمی بدم. فقط میتونم بگم این معیار موسیقی رو به دو نوع تقسیم میکنه. میشه این دو نوع رو با زبان استعاره اینطور توصیف کرد: اول، موسیقی مکانیکی و دوم، موسیقی ارگانیک. موسیقی اول، مثل یه دستگاه میمونه که از اول تا آخر یه حرکت رو تکرار میکنه. اما موسیقی دوم، مثل یه موجود زنده، پدید میاد و رشد میکنه و درنهایت تمام میشه.
یه شکل دیگه هم میشه توضیح داد: تجربه گوشدادن به موسیقی مکانیکی شبیه یه پیادهروی ساده روی تردمیله. فوق فوقش یه پیادهروی ساده در سطح شهر. وقتی پیادهروی میکنیم نحوه راهرفتن هیچ تغییری نداره. بهطور کلی، بدن در یه وضعیت ثابت قرار داره. البته قدم برمیداریم، اما همین قدمبرداشتن هم یه روند تکراری و ماشینی داره. از طرف دیگه، خود مسیر هم تکراری، ثابت و مشخصه.
نمونههای این نوع موسیقی خیلی زیاده و همه هم تکراری.
اما تجربه گوشدادن به موسیقی ارگانیک، شبیه کوهنوردیه. هنگام کوهنوردی هیچ چیز ثابتی وجود نداره. نه مسیر مشخصه و نه حتی نحوه راهرفتن ثابت باقی میمونه. مسأله اینه که هر لحظه بنا به مسیر، باید به یه نحو راه بریم. در درجه اول، خود فردی که موسیقی رو ساخته و اجرا میکنه، از این تجربه برخوردار میشه. اما شنونده این آهنگ هم وقتی مجبور میشه جریان اصوات رو دنبال کنه، همین تجربه براش تکرار میشه.
موسیقی Swans از این نوعه. البته قبول دارم افراد دیگهای هم هستند که به همین نحو کار میکنند، مثلاً موسیقی بتهوون یا شجریان هم ارگانیکه.
برای اینکه دقیق این معیار فهمیده بشه دو تا فایل تصویری میذارم: این و این. اگه به درامر دقت کنید، میفهمید موسیقی برخوردار از حیات یعنی چی.
(راستش چیزی که باعث شد، این مطلب رو بنویسم، همین فایل دوم بود)
معیار دوم
با معیار دوم، موسیقی کلاسیک و خدایان این عرصه حذف میشن.
موسیقی باید حاصل فعالیت جمعی باشه، نه نبوغ فردی. من موسیقی رو یه ابزار تربیتی در نظر میگیرم (البته از نظر من، همه چیز ابزاریه برای تربیت). انسان مدنی بالطبع. پس، لازمه یاد بگیره چطور در جمع زندگی کنه و چطور با جمع همکاری کنه. تمرین موسیقی یکی از بهترین ابزارها برای تمرین همکاری جمعیه.
برخلاف امثال بتهوون، Swans این معیار رو هم داره.
معیار سوم
یه جمله هست منسوب به پابلو پیکاسو با این مضمون: «چهار سال طول کشید تا مثل رافائل نقاشی کنم، اما یک عمر طول کشید تا مثل یک کودک نقاشی کنم».
موسیقی باید یه بازی کودکانه باشه. اما وقتی میگم کودکانه، منظور عدمجدیت نیست. کودک در بازی خودش، زندگی رو بهطرز جدی بازی میکنه. موسیقی باید جدی باشه، اما در عین حال کودکانه.
پس، لزوماً کسی که پیچیدهترین تحریرها رو اجرا میکنه یا کسی که با ترکیب نتها، پیچیدهترین موسیقی رو مینویسه، بهترین موسیقیدان نیست. موسیقیدان حقیقی کسیه که فقط با جریان اصوات بازی میکنه، اما به طرز جدی (این جدیت مربوط میشه به محتوای شخصی و اجتماعی اثر).
قرار نیست همه بتهوون باشند. گاهی حتی لازمه فقط نویز تولید کنی (برای مثال، زمانی که خشم داری).
به نظرم با این معیار، همچنین، هر کس که به نوعی در دنیای موسیقی سلبریتی به حساب میاد، حذف میشه. چون هدف سلبریتی فقط اینه که دیده و شناخته بشه. برای این کار سراغ یه ابزار میره. این ابزار میتونه هر چیزی باشه. اما خب، بر حسب اتفاق، این فرد ابزار موسیقی رو انتخاب کرده. اینها نفهمیدند هدف بازیکردنه، نه دیدهشدن.
گروه Swans در این آزمون هم قبول میشه. سه تا فایل میذارم. هر سه یه آهنگه به نام A little God in my hands. اولی، چیزیه که بهطور رسمی در آلبوم منتشر شده. دومی، چیزیه که در یه کنسرت اجرا کردند. در سومی، یه نفر روسی چند تا بچه رو دور خودش جمع کرده و این گروه با یه مشت اسباببازی، همین آهنگ رو زنده اجرا میکنند (امکان نداره آدم با دیدن این یکی شاد نشه). این سه تا رو ببینید، مشخص میشه چرا میگم موسیقی Swans کودکانه است.
این معیار خیلیها رو حذف میکنه.
معیار چهارم
معیار چهارم به این مربوطه که ما با نمایش چیز طرفیم یا خود چیز. قبلاً اینجا در مورد این موضوع صحبت کردم.
با این معیار، امثال شجریان و ناظری هم رد میشن. آهنگی مثل when will I return خود عشقه. اما وقتی شجریان یه غزل عاشقانه حافظ رو میخونه، فقط تصویری از عشق ارائه میده و اصلا معلوم نیست این تصویر تا چه اندازه با حقیقت منطبقه.
سخن آخر:
اگه درست بگردیم، گروهها و افراد زیادی پیدا میشن که از آزمون این چهار معیار پیروز خارج میشن. برای مثال، یه گروه اوکراینی هست به نام dakhabrakha متشکل از سه زن و یه مرد. موسیقی این گروه هم این خصوصیات رو داره. یا حتی گروهی مثل پینک فلوید هم اوایل کارش خوب بود (اما خب تدوام نداشت و این تداوم یه عنصر خیلی مهمه در تشخیص این مساله است که کی حقیقتا دنبال بازی با اصواته).