اردیبهشت ماه 1400 بود، کرونا، این ماشین کشتار نامرئی آمده بود تا با تمام قوا چیز های بسیاری را از ما بگیرد.
ساعت 11 صبح 12اردیبهشت بود دکتر نسخه را با کلافگی هر چه تمام از عدم مشاهده ی بهبود در احوال بابا به من داد و گفت:( مگر این داروها بتونند کاری کنند، ما دیگه کاری از دستمون بر نمیاد).
زنگ زدم به زهرا که بیاد کنار بابا باشه تا من برم از اصفهان دارو ها رو تهیه کنم، آمد؛ نشستم تو پیکان ،استارت زدم و یک کله روندم تا دارو خونه ای که میدونستم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه. دارو رو به هر مکافات که بود با قیمت چند برابر گرفتم، مسئول تحویل دارو گفت :( مطمئن باش ارزشش رو داشته،تا حالا آدمای زیادی رو نجات داده)، خوشحال از اینکه تونسته بودم پولی رو که کنار گذاشته بودم تا جفت وام و قرض و قوله کنم و باش یه ماشین بهتر بخرم رو دادم این دارو ها رو گرفتهم پریدم تو ماشین و استارت زدم، استارت از پشت استارت استارت از پشت استارت اما لعنتی روشن نشد.
به رسم تقلید از تمام فیلم هایی که مردی در جاده ماشینش اذیتش میکند کاپوت را بالا دادم؛ وایر شمع ها آب شده بودند.... اتفاقی که هر چه از بعید بودنش بعدها بیشتر شنیدم و خواندم بیشتر تعجب کردم، تا وایر نو تهیه و نصب کنم 45 دقیقه ای گذشت انگار عزرائیل همزمان که داشت لحظه به لحظه نفس پدرم را تنگ تر میکرد برای تقویت قوای خود از زمان تغذیه میکرد...
سرانجام، بیخاصیت روشن شد.
پشت چراغ قرمز تلفنم زنگ خورد؛ به من الهام شد که اتفاقی افتاده، جوابش را ندادم، با فاصله ی یکی دو دقیقه دوباره زنگ خورد، دلهره ام بیشتر شد و جواب دادم.
-الو روح الله
-جانم زهرا جان؟
-کجایی؟
-پشت چراغ قرمز.
-کی میای؟
-10 دقیقه دیگه کنارتم
-دارو گیرت اومد؟
-آره خداروشکر؟ چطور؟
-بیا، بیا که بابا دیگه نیازی به دارو نداره، دیگه آسم اذیتش نمیکنه ، پاهاشو یادته چقدر درد میکرد؟ اونم دیگه برای همیشه خوب شده.
ناخودآگاه دستی به دستگیره چسبید و تن بهت زده ی من خود را از قاتل پدرش پیاده کرد، در میان بوق مردمی که وقتی برای همدردی با منی که همه کسم بعد از زهرا را از دست داده بودم نداشتند راه کج کرده و مرا به فحشی آبدار مهمان کرده میگذرند به درش تکیه دادم.
پدر آن بالا بود و مرا تنها گذاشته بود، حقیقت آن بود که خدای پدر نمیخواست من دیگر هرگز او را ببینم چون او بهشتی بود من فرمانروای جهنم ، پدر..... ازت متنفرم، ازت متنفرم که پسر تنهات رو ترک کردی؛ در آتش دوریت وجودم میسوزد.