آقای صالحی مرد بیکار و خوشگذران در چهل و سه سالگی در حالیکه عزب و بی سرنوشت بود و خودش را با ماشینها و دخترها و استخر و باغ سرگرم کرده بود خبر مرگ ناگهانی پدر ۹۰ ساله و اصیل زاده اش را شنید و سریعا از سواحل ایبیزا به شهر خودش برگشت نگاه ها به او بسیار ملامت بار و سرزنشگر بودند برادر کوچکترش سه فرزند داشت و اداره گاوداریه بزرگی را بعهده داشت و خواهر هایش یعنی هر چهارتایشان هم همگی صاحب مناسبی عالی و انسانهایی خوشنام و سختکوش بودند فقط او بود که مفت میخورد و میگشت و خوش میگذراند .پدرش در زمان حیاتش اورا بسیار گرامی داشته بود و برایش خانه و باغ و ماشین وهرچه خواسته بود خریده بود و هیچ گله ای از بیکاری و بی بندوباریش نمیکرد و در زمان کوتاهی وصیت نامه اش خوانده شد و معلوم شد باز بهترینها را برای او به جاگذاشته خانه شاهانه ای که در آن مثل یک شاه زیسته بود و مقادیر قابل توجهی از املاک و دارایی ها و اشیا ارزشمند .او به خودش میگفت حالا من مورد سوقصد اطرافیانم هستم این را خودش به من گفت او به بدبینی عمیقی دچار شده بود نمیشودگفت آدم سبک یا نالایقی بود صلاحش را در این دیده بود که ازدواج نکند و سختکوش نباشد .ولی پاهایش روی زمین بود عقل معاش و توان درک درد و رنج دیگران و روح بزرگی برای یاری آنان را داشت این خاصیت پول زیاد است که صاحبش را به اطرافیان بدگمان کند به خواهر زاده ۲۴ ساله اش که از فعالان بازار ملک بود به خود برادرش و هرچهار دامادشان بدگمان بود مخصوصا یکیشان را که یکبار با هم کارشان به کتک کاری رسیده بود هرگز با آنها صمیمی نمیشد از دست کسی غذا قبول نمیکرد و به مهمانیشان نمیرفت من به او گفتم که این دیگر بیماری است چون همه اطرافیانت دارا و بی نیازند او حتی به سایه اش هم شک داشت میگفت چون عزب است و اولادی ندارد اگر بمیرد سهم قابل توجهی از اموالش به حکومت میرسد و این میتواند برایم خطر ایجاد کند گفتم حکومت نیازی به چند صد میلیارد دارایی تو ندارد در نظر آنها این ارقام ناچیز است تقریبا من تنها آدمی بودم که همه نگرانیهایش را بهش میگفت و آشنائیه ما از تبلیغ مشاوره رایگان من در یک اپلیکیشن کار و مهارت سرچشمه گرفت او شاید از روی خساست یا کنجکاوی آن آگهی را که برایم ۳۰۰ هزار تومان ناقابل آب خورده بود دیده بود حالا که خوب فکر میکنم باید بگویم در او مقادیری سفاهت و نالایقی هم بود چون حتی از من نپرسید آیا مدرک و تخصصی در مشاوره دارم یا نه و من بعنوان مشاور سیار!به خانه شاهانه اش رفتم آن اولین باری بود که من یک خانه فوق العاده و بزرگ را از نزدیک میدیدم نه اولین بار نبود ولی اولین بار در سی سال اخیر بود چون در کودکی به خانه چند دوست پولدار پدرم رفته بودم و آن خانه هم درست شبیه خانه عمه ام از آن پله های مارپیچی شکل داشت که در نظر من ملاک پولداری بود تحت تاثیر قرصهایی که روانپزشکم داده بود سرشار از روحیه و اعتماد به نفس بودم و او هم به گرمی از من استقبال کرد این یک وضعیت خیلی غیر عادی است که آدمی صاحب آن جلال و جبروت کسی مثل مرا برای مشاوره به خانه اش دعوت کند همچنین هردوی ما هم غیر عادی بودیم او به من پیشنهاد کرد که در جکوزی خانه اش گپ بزنیم و برایم آب میوه آورد و مشکلاتش را مطرح کرد من فقط برای وقت گذرانی و ماجراجویی آن آگهی را گذاشته بودم و کار بیخ پیدا کرده بود زنی میانسال و بسیار خونگرم و جذاب در آن خانه بود که کارهایش را میکرد و اسمش ملیحه بود به دستور آقای صالحی او هم وارد جکوزی شد من بخاطر خجالتی و غیر اجتماعی بودن شرم حضور داشتم ولی رفتار خوب و محترمانه آنها سریعا مرا هم وارد آن جو کرد و من داشتم فکر میکردم اکر او از تحصیلات و مدرکم بپرسد چه جوابی دارم ولی او به من کفت تو از معدود آدمهایی هستی که به من حس خوبی میدهی و این شانس بزرگی بود که من آوردم ملیحه دائم از چیزی که به آن کول باکس میگفتند برایم آب میوه های خارجی و بسیار گران و باکیفیت باز میکرد و میداد و آقای صالحی که اسم کوچکش نیما بود به من الکل و سیگار تعارف کرد که گفتم اهلش نیستم .پرسید چطور میتوانی بهم کمک کنی ؟ گفتم اگر سوالی داشتید از من بپرسید .بعد از کمی من و من کردن گفت من از درون ناراحتم با مردن پدرم من تنها حامیه واقعیم را از دست دادم اطرافیانم آرزوی مرگ مرا میکنند و علاقه ای به ازدواج ندارم نمیدانم چقدر عمر میکنم و تکلیف اموالم چه میشود.این فکرها خوابم را مختل میکند خوشگذرانی هم دیگه بهم نمیچسبه بهم یه راهی یاد بده و من بدون فکر گفتم میتونی با همین ملیحه خانم ازدواج کنی .آن دو به هم نگاه کردند و قیافه شان در هم رفت ولی آقای صالحی گفت ازدواج کنم که چی بشه اون دیگه بچه دار نمیشه.و من پرسیدم در عوض دیگه عزب نیستین ملیحه گفت من که کنیز آقا هستم ولی آقا دنبال یه زندگیه واقعیه که بچه دار بشه .نیما نه زود عصبانی میشد نه خونسردیش را میباخت بعد از کلی مکث گفت:من فعلا دنبال این چیزا نیستم ملیحه الانم زن منه ولی دنبال اینم که به آرامش برسم و من پرسیدم چجور آرامشی آخه. شما همه چیز دارید و نگرانیهاتون چندان واقعی نیست اگه قرار بود همه آدمهای پولدار و عزب از طرف دولت کشته بشن سنگ رو سنگ بند نمیشد و اجازه گرفتم و آنجاراترک کردم ملیحه پشت سرم دوید و یک اسکناس ده دلاری از طرف او به من داد که برایم قابل توجه بود حتی میشود گفت عالی بود هم به خانه ای عالی رفته بودم با یک انسان ثروتمند آشناشده بودم و هم ده دلار پول گرفته بودم که برای من کم نبود سوار موتورم شدم و به گشت زنی در شهر با فکرهایی در هم و شلوغ پرداختم اگر آدم فرصت طلب و زرنگی بودم یک جا در آن خانه بزرگ برای خودم دست و پا میکردم و تا بیرونم نکردند در آنجا باقی میماندم ولی من هیچ وقت آدم زرنگی نبودم و آن را برای خودم افت میدیدم که زرنگ و فرصت طلب باشم زیرا اشراف همیشه سنگین و بی اعتنا به مال دنیا هستند.ولی من از قشر اشراف بی مال بودم و در تنگ دستی شدید همیشه کله شق زیسته بودم و هرگز به مال دنیا نرسیده بودم.داشتم فکر میکردم من هم میتوانستم مثل آنها لباسهای خوب برند بپوشم دندانهایم را مرتب و سفید و زیبا کنم غذاهای اورگانیک و سالم و درجه یک بخورم به جای این موتور لکنته یک موتور لوکس یا یک ماشین اعیانی داشته باشم و هزار و یک تنعم و دارندگیه دیگر ولی هرگز آن راه را نیافته بودم و مرگ از دور و نزدیک به من چشمک میزد آن هم مرگ در فقر و گمنامی و بی کسی .او دوباره با من تماس گرفت همانطور که گفتم او هم مثل من فقط سنش بالا رفته بود ویک پسر بچه ۴۳ ساله بود و هیچ برش و ابهت مردانه ای در رفتارش نبود درست مثل خودم گفت برای شام منتظرت هستم حتما بیا خواستم بهانه بیاورم ولی کودک بازیگوش درونم در حسرت آن خانه و امکاناتش بیتابی میکرد قبول کردم شام آنجا بودم ملیحه چند ساندویچ کالباس بزرگ و البته خوشمزه درست کرده بود آنها ویسکی و سیگار هم بالا رفتند ولی من واقعا اهلش نبودم نیما گفت تو واقعا آدم ساده و بی شیله ای هستی بیا اینجا پیش خودمون باش تو کارای خونه به ملی کمک کن خریدارو بکن یه خرجی هم گیرت میاد و تو این خونه زندگی میکنی .مادرم هم بسیار به این مسئله مشتاق و راضی بود که وقتی فامیل و دوستانش به خانه می آیند مرا در خانه نبینند و او بگوید سر کار هستم نگذاشت حرف از دهنم در بیایید و روی هوا پذیرفت و برایم آرزوی موفقیت کرد رفتار نیما و ملی واقعا خوب و مودبانه بود از من هیچ تضمین و سفته و چیزی نخواست و گفت امیدوارم لایق اعتمادم باشی و آن حرف مثل طوقی برگردنم مرا از هر کج روی باز میداشت البته ذاتا هم به مال دنیا کم توجه بودم و چشم و مغزم خیلی چیزها را فیلتر میکردند و ندیده میگرفتم انگار نه انگار که آنهمه چیزهای قیمتی و خوراکی های اعیانی آنجا بود البته نیما به من گفت از خوردنی ها هرچه بخواهی میتوانی بخوری در یخچال ماورایی و هالیوودیه خانه او که حتما در خانه بردپیت و تام کروز و ریحانا هم لنگه اش پیدا میشد .چیزهایی بود که فکرش را هم نمیشد کرد انواع کمپوتهای لاکچری نوشیدنیهای خارجی گوشتهای اورگانیک لبنیاتی که همه شان از مارکهای ترک و آلمانی و اسپانیائیه اصل بودند زیتونهای سیاه درشت کالباسهای ارمنی و انواع معجونها و مرباهای مراکشی و تونسیو اسپانیایی که هوش از سر آدم دنیاگیر میبرد ولی من فقط یک بار با سلام و صلوات یک دانه از آن زیتونها خوردم که چندان برایم جالب نبود .نیما به من گفت از کمد لباسهایش هرچه خواستم میتوانم بپوشم و این یک اجبار بود که حتما لباسهایم را عوض کنم و همچنین مجاز بودم از ادکلنهای او هرقدر خواستم استفاده کنم ملیحه اکثر شبها پیش او میخوابید و گاهی به من هم سری میزد و میگفت نیما بهش گفته و مشکلی با این قضیه ندارد او زن واقعا با کلاس و خونگرم و اعیانی بود و صدتا مثل نیما و هزارتا مثل مرا روی انگشتش میچرخاند نگاه او به ما مثل نگاه یک معلم مهد کودک به پسر بچه های شش ساله بود ولی طوری رفتار میکرد که عاشقش باشیم بالاخره دوست دختر اسپانیائیه نیما.خیمه نا آمد او قد بلند و کشیده شبیه سوپر مدلهای پلی بوی بود و رفتارش خاکی و عاری از افاده و خود برتر بینی و انگلیسی را خوب با لهجه اسپانیایی حرف میزد البته من انگلیسی هم نمیدانستم غذا خوردن او شبیه تزریق دارو همانقدر دقیق و تعیین شده بود یک گیلاس شراب را هزار بار به لبش نزدیک میکرد تا تمامش کند ولی تمام نمیشد و بیشتر وقتش به ورزش و تمرینات بدنسازی و فیتنس میگذشت عکسهایش کنار مسی و راموس و پیکه و انریکو را نشانم داد عاشق اسب سواری و بسکتبال بود .وقتی توپ بزرگ بسکتبال را در دستانش میگرفت آدم میترسید که مثل بیسکوییت بشکند ولی مهارتش عالی بود من هر هفته یکبار شیشه ها و پارکتها را نطافت میکردم و به ندرت مرا پی کاری میفرستادند برایشان جوجه کباب و کوبیده و برگ میپختم که چندان باب میلشان نبود به اسطبل بزرگی که اسبهای خانوادگی آنها را نگه میداشتند رفتیم و با اسبهایشان دوری در آن منطقه خلوت و اعیانی زدیم جالب بود که یک زن اسپانیائیه دیگر هم آنجا بود و با خیمه نا کلی حرف زدند باورشان نمیشد که در ایران همدیگر را دیده اند او کمی از خیمه زیباتر و توپرتر و اسمش اینس بود غروب آنروز با اسبها و خورشید نارنجی و عکسهایمان واقعا ماندگار به یادمندی شد