راستش معنای هدف برای من دیگرگونه است، من نه میخواهم دکتر شوم نه دور دنیا را بگردم. من میخواهم بعد از مرگم یک اثر ظریف و زیبا از خودم به جا بگذارم شاید یک قطعه موسیقی که با گیتارم در حالی که نوک انگشت های دستم دیگر توانی برای نگه داشتن سیم ها و خودم توانی برای نگه داشتن این زندگی ندارم بنوازم. شاید هدف من نوشتن کتابی است که هیچگاه قرار نیست چاپ شود؛ شاید هم قرار است خروار ها نامه برای غریبه های قریب بنویسم. شاید از تمام مردمان این حوالی بپرسم در چهره ی خود چه چیزی را عیب و نقص میشمارند و تمام آنچه گفته اند را درون یک نقاشی کنار هم بگذارم. شاید باید دوباره دریای لاجوردی احساساتم را متلاطم کنم و راه دریچه های نور را به روی آن نبندم. شاید باید خاطرات بیشتری از خودم به جا بگذارم خاطراتی که تمام عمرم را زور زدم تا بسازم اما حالا که فکر میکنم بعد از مرگ این خاطرات هستند که من را میسازند نه من آنهارا. پس میخواهم خاطرات فراموش نشدنی و دوست داشتنی به جا بگذارم. نمیخواهم به این کالبد بی رمق اکتفا کنم که روزی به اضمحلال محض دچار میشود.