من موسیقی بیکلامی هستم بر ساز پسرکی دوره گرد و نوازنده. پسرکی که سرشار است از شادمانی غمگین. و غمی شادی آفرین. پسرکی که من را مینوازد و به گوش دیگران میرساند. من فریادی هستم در کالبد موسیقی. البته موسیقی بیکلام سرشار از کلمات است. هیچ کس نمیتواند من را بنویسد من را فقط باید شنید و از دریچه ی گوش به روح فرستاد تا جلا دهنده ی افکاری مستأصل باشم. تا خانه ی زهوار در رفته و خالی از احساس و پر از پوچی را بی نیاز از احساسات کنم. انکار نمی کنم که هنرم آفرینش احساسات خوب نیست. درست است من میتوانم غم را پرورش دهم. آواز گوش خراش ترس را ابهت بخشم و احساس غریبه و قریب تنهایی را پر و بال دهم. من، این موسیقی خسته که حاصل نت هایی درمانده هستم جلوی پس زدن احساساتتان را میگیرم. مگر آدمی چند سال یا چند دقیقه بیشتر محکوم به زندگی است که بخواهد آن را پس بزند؟ مگر احساسات همام مفهوم زندگی نیست؟ پس، پس زدن احساسات یعنی دور انداختن زندگی.