دختر در تاریکی شب ارام ارام به سمت دریا رفت
وقتی به دریا رسید به ارامی کیسه ی درون دستانش را به داخل اب پرت کرد
دختر با چشمانی غمگین به دریا ای که حالا با رنگ خون تزئین شده بود نگاه کرد
با شنیدن صدای راه رفتن کسی یا چیزی با وحشت قایم شد
یک مرد سیاه پوش با ماسک سفید از تاریکی بیرون امد و به سمت مکانی که دختر در آن قایم شده بود رفت
حالا می توانست ان مرد را درست ببیند
او درست مثل یک دکتر در زمان طاعون لباس پوشیده بود
مرد دست دختر را گرفت و او را از مخفی گاهش بیرون کشید
دختر با ترس به آن مرد خیره شد
آن دکتر سیاه پوش (سیاه پوش نه سیاه پوست ) را هول داد و با سرعت شروع به دویدن کرد اما با احساس بر خورد چیز تیزی به پایش به زمین افتاد و چشمانش سیاهی رفت
با احساس درد عجیبی در پایش چشمانش را باز کرد
خود را بسته شده به یک تخت بیمارستانی دید
نور خیلی کمی انجا بود ولی باز هم توانست ان فرد کنارش را ببیند
همان دکتری بود که لباس طاعون به تَن داشت بود
آن فرد خیلی ارام چاقوی جراحی اش را برداشت و گفت « این الودگی رو باید پاک کنم...می تونم ببینم که این الودگی همه را نابود میکنه...امیدوارم این جراحی درست در بیاد» و چاقو را بدون هیچ هشدار یا بیهوشی ای به روی شکم دختر کشید
این عمل باعث شد خون همانند ابشار از دل دختر به روی لباس و تخت بریزد
دخترک جیغ بلندی کشید
لحظه لحظه اش را احساس می کرد
آن مرد سعی داشت استخوان قفسه ی سینه اش را بشکند... اما به اشتباه ترقوه ی دختر را شکاند
مرد عذرخواهی ساده ای کرد و به کارش ادامه داد
دختر از شدت شوک و درد وحشتناک و ناگهانی نتوانست جیغ بزند یا التماس کند که فرد جلوی رویش از کارش دست بردارد
دو دقیقه بعد دختر از شدت خون ریزی مرده بود و روده و شش های دختر به دستانش دوخته شده بود
استخوان پایش از گوشت و پوستش بیرون زده بود
روح دختر با خشم از داخل اینه به مرد نگاه می کرد
مرد گفت « این عمل هم موفقیتآمیز نبود... اما الودگی اش پاک شد » و دل دختر که حالا کاملا باز شده بود را بخیه زد و ...
صدای پلیس امد
صدای هلیکوپتر و فریاد نیرو های ارتش به راحتی شنیده می شد!
روح با تعجب به صدا گوش داد
مردانی وارد آن اتاق شدند ...
تمامشان لباس ویژه ی ارتش را به تَن داشتند
یک فرد که ظاهرا دانشمند بود داد زد: « Scp_049 تسلیم شو! العا محاصره شدی !»
اما همین که این را گفت ...گردن دانشمند شکست و یک مجسمه ی دومتری زرد پشت سرش دیده شد
یکی از افراد انجا داد زد« Scp_173 اینجا چیکار میکنه؟!»
دقایقی بعد تمام نظامیان کشته شده بودند
و حالا...
موجودات عجیبی در ان اتاق بودند و با سرعت به بیرون رفتند
روح دختر شاهد همه چیز بود
حالا از همه چیز می ترسید
به همه چیز شک کرد
حالا یادش می امد
او ان موجودات را میشناخت!
او یک پرنسل کلاس D بود و باید از Scp ها نگهداری می کرد
او انها را اذیت کرد و حالا هم مرده بود
بالای جنازه ی خودش ایستاد و با نگرانی به خودش خیره شد
انتظار داشت بدنش بلند شود ولی یادش رفته بود که آن بدن بدون روح نمی تواند زنده بماند یا زنده بشود
او به سمت یک رادیو که روی میز جراحی که با خون رنگ شده بود رفت
او با وجود روح بودن به شکل عجیبی باز هم توانست آن رادیو را روشن کند
یک صدای عجیبی از رادیو امد و گفت «سلام! من الستور هستم! و روح تو هم برای منه! میدونستی؟» شخص داخل رادیو با صدای بلند خندید و دختر دید که فردی با موهای قرمز و گوش و شاخ گوزن با کت و شلواری هم رنگ موهاش از تاریکی بیرون امد و با همان صدای رادیو ایش گفت «خدافظ بچه!»
متاسفانه روح دختر نابود شد ...
دختر بازی را باخت... هم به آن Scp ها که باید ازشون نگهداری می کرد و هم به آن شیطانی که باهاش قرار داد بست !
میدونم خیلی چرت شد به بزرگی خودتون ببخشید ╥﹏╥