Yomi is dead
Yomi is dead
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

انتقام ارزوهای مرده

سرش را پایین انداخت

هر روز همان وضع بود

هر روز ان معلم او را تحقیر میکرد و اشکش را در می اورد!

هرچند چیز عجیبی نبود ... ان معلم همیشه همه را تحقیر می کرد و کوچک ترین رحمی در حرف هایش نبود اما...

ان روز شانس اورد که تا معلم می خواست شروع به مسخره کردنش بکند زنگ تفریح خورد ...

با سرعت به سمت سرویس بهداشتی رفت و اجازه داد اشک هایش بر روی گونه هایش بریزد با خود فکر میکرد «چرا باید همیشه تحقیر بشم؟ بخاطر ملیتم؟ جنسیتیم؟ رنگ پوستم؟ نمراتم؟ چرا؟ چرا بجای یاد گرفتن زندگی باید یاد بگیرم که چجوری اشکامو پنهان کنم؟ چرا؟ چرا ؟چرا؟ چرا ؟چرا؟...»

هزاران چرا در ذهنش بود اما با شنیدن صدای زنگ کلاس رشته ی افکارش پاره شد

به سمت در کلاس رفت و اماده ی ازار و اذیت های قلدر های کلاس شد اما؛ هیچ اتفاقی نیوفتاد

سریع سر جایش نشست و همزمان با نشستن او معلم به داخت کلاس امد و گفت

*سریع کتاب را باز کنید خیلی از کلاس های دیگه عقبیم

اه... بله دوباره باید کلاس ریاضی را تحمل میکرد!

بعد مدت طولانی ای زنگ مدرسه خورد

با سرعت وسایلش را جمع کرد و به سمت در مدرسه دوید تا مبادا دوباره در راه کسی برایش قلدری کند

در راه خانه اش پسر بچه ای را دید که یک مرد ماسک دار که معلوم بود دزد است را با اسباب بازی اش کور کرده !

تعجب کرد و کمی فکر کرد

«ان بچه از خودش دفاع کرد و تلافی اینکه ان شخص می خواست بدزدتش را سرش در اورد ... پس چرا منم این کارو امتحان نمی کنم؟»

با این فکر لبخنددیوانه باری روی لب هایش نقش بست و با همین فکر به خانه رفت و تا شب صبر کرد و بعد از پنجره ی اتاقش به بیرون رفت

ارام ارام در ان شب به سمت مقصدش راه می رفت

ستاره ها بهش چشمک می زدند و باد همراهیش میکرد

صدای بوق ماشین ها را می شنید که انگار دارن سعی میکنن متوقفش کنند اما نمی توانستند

بعد پیاده روی طولانی ای جلوی در یک خانه ایستاد

از پنجره به داخل رفت و به سمت اتاق های ان خانه رفت

بلاخره اتاق مورد نظرش را پیدا کرد و بعد در را به ارامی باز کرد

یک اتاق خواب بود

معلمش را در خواب عمیقی یافت

به ارامی سرنگ را در گردنش فرو کرد و بعد که مطمعن شد معلمش بیهوش شده او را به دنبال خودش کشید و به یه جای دور برد

یه جای خیلی دور

هرچند چون تا صحرا ی زندیک به شهر خیلی راه بود یک ماشین دزدید تا زود تر برسد

در یک فضای باز او را به صندلی بست

منتظر ماند تا معلم بیدار شود

و بعد T\r وحشت زده چشمانش را باز کرد و به دانش اموزش چشم دوخت

گفت

¥سلام معلعم عزیـزم ! چطوری T\r ؟ میدونی زیادی از حدت گذشتی..‌.(خنده ی شیطانی) میدونی قراره تلافی کنم... اما نترس فقط قراره انتقام اون ارزوها، رویا ها...(بغض کرد) استعداد ها و امید هایی که تو با حرفات کشتی رو ازت بگیرم...!


بغضش ترکید و هم زمان با خنده ی ترسناکی چاقویی را از جیبش بیرون اورد و اروم اروم روی پوست جناب T\r کشید

انگشتانش رو اروم و بند بند قطع کرد

موهای سرش را تا حدی کشید تا به همراه پوستش از سرش جدا شود

صندلی را خواباند و به سمت ماشینی که دزدیده بود رفت و با ان خیلی سریع از روی پایه های صندلی رد شد و وقتی از ماشین پیاده شد دید که T\r را دید در حالی که از درد به خود می نالید و تیکه های چوب صندلی در بدنش فرو رفته بود

رفت نزدیک و با یک ضربه ی سریع چاقو گردنش را برید وقتی به کارش نگاه کرد احساس خیلی عجیبی داشت ولی مطمعن بود حس گناه نیست

در ان شب فقط ماه و ستاره های چشمک زن شاهد ان ماجرا بودند !

معلمکلاسارزو هاتحقیرانتقام
دوستان ممنون که بودید ولی من دیگه تو ویرگول قرار نیست چیزی بذارم و اکانتم قراره برای همیشه خاک بخوره روز خوش!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید