Yomi is dead
Yomi is dead
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

هیولای زیر تخت

+سلام بچه از اشنایی با تو خوشبختم

_تو کی هستی؟ تو اتاق من چیکار میکنی؟

+من هیولای زیر تختِتم ! میای اینجا؟ من خیلی تنهام...

_چرا باید بیام ؟

+چون باهم دوست شیم آرسِن!

_ت‌...تو اسم منو از ک...کجا میدونی؟

+گفتم که من هیولای زیر تختم! می شناسمت...

_اما من تورو نمی شناسم پس گم شو!

+هاااا؟؟؟؟

+وایسا وایسا سمت در نرو ... بیا اینجا آرسن ! آرسن بعدا بد میبینی! نرو

_نمی خوام!

  • آرسن از اتاق بیرون رفت اما بعد ها ارزو میکرد که ای کاش به حرف ان موجود گوش میکرد!

شب ارسن وقتی برای خوابیدن به اتاقش رفت متوجه شخصی شد که در روی تختش خواب است و پتو را کامل روی خود کشیده است...

آرسن با تعجب پتو را کشید و با چیزی روبرو شد که نمی خواست بشه...

خواهر نوزادش روی تخت بود و شکاف بزرگی وسط سرش بود که خون هم مانند فواره از داخلش بیرون میزد !

آرسن با گریه خواهرش را بغل کرد و به سمت اتاق مادر و پدرش رفت...

اما پدر و مادرش را هیچ جا پیدا نکرد پس تصمیم گرفت به بیمارستان برود هرچند آرسن به خوبی می دانست که نوزادی که در بغلش بود دیگر زنده نبود...

اما بازم امید داشت ...یا نه فقط نمی خواست باور کنه که خواهر کوچکش دیگه مرده!




آرسن نا امید از بیمارستان بیرون امد و به سمت خانه اش دوید

در را باز کرد اما تا می خواست به سمت اتاقش برود صدای دعوای پدر و مادرش را شنید ...

به سمت اتاق خواب مادر و پدرش راه افتاد و در را ارام باز کرد همان لحظه پدرش شیشه ای برداشت و به سمت در پرت کرد و شیشه به آرسن خورد و سرش زخمی شد

آرسن دیدش تار شده بود اما با چیزی که دید وحشت کرد...

چیز سیاهی هم مانند تیغ شمشیر از دهان مادرش بیرون زده بود و پدرش را کشته بود.

چشمان مادر به رنگ سیاه در امده بود و اشکان سیاهی از چشمانش بیرون می ریخت .

آرسن به بیرون دوید و به سمت ایستگاه پلیس رفت و اتفاق را توضیح داد

پلیس ها به خانه ی آرسن رفتند اما فقط جسد پدر آرسن را پیدا کردند

آرسن بخاطر ان اتفاق شب را نخوابید و صبح با چهره ای سرشار از ترس به سمت اینه رفت و موهایش را شانه زد

به سمت اشپزخانه رفت و مادرش را دید

سر جایش خشک شد که مادرش با داد به او گفت

&پسره ی عوضیِ #@★! با خواهرت چیکار کردی اخه تویه #%&$شده ی ”﴾₱# مگه تو€#@± پسره ی٭=\٪ (این علامت هارا فحش در نظر بگیرید)

و به سمت پسرش رفت و سیلی محکمی در گوشش زد !

آرسن که تا العا شوکه شده بود با حالت گیجی دوید و به سمت مدرسه اش رفت

در مدرسه همه او را با انگشت نشان می دادند و در گوش هم پچ پچ میکردند

آرسن به کلاسش رفت و روی یکی از صندلی ها نشست

پسری با موهای خرمایی نزدیک آرسن شد و بطری اب میوه ای که در دستش بود را بر سر آرسن خالی کرد

آرسن عصبی از جایش بلند شد و گفت

_هی چیکار میکنی؟

*اوه ببخشید نمی دونستم جناب احساسم داری

و آرسن را پرت کرد روی زمین و به سمت صندلی خودش رفت

آرسن بلند شد و تا خواست جوابی دهد معلم امد

معلم تا آرسن را دید داد بلندی زد و شروع به تحقیر کردن او کرد

.‌‌..

بل اخره مدرسه تمام شده بود و آرسن به سمت خانه اش میرفت

همه چیز برایش عجیب شده بود

نمی دانست چه خبر است

فقط با خودش می گفت

«چرا؟»

به خانه اش که رسید با صحنه ای روبه رو شد که برای بار هزارم از خودش پرسید چرا؟

خانه اش اتش گرفته بود و صدای جیغ مادرش از خانه می امد !

مردم در حال فیلم گرفتن بودند و اتش نشان ها در تلاش برای خاموش کردن اتش

ناگه یکی از همسایه ها با دستش آرسن را نشان داد و به پلیس ها چیزی گفت

پلیس ها به سمت او امدند و او را بردند به اداره ی پلیس

و از او سوالاتی پرسیدند و بعد هم او را بردند به تیمارستان!

دکتر های ان دیوانه خانه امدند و آرسن را بستند به تختی که در یکی از اتاق ها بود و رفتند و در را قفل کردند

+فکر کنم بهت گفته بودم که نرو!

_چ‌...چیی تو کجایی؟

+اوه العا خیلی دیره نباید منو عصبی می کردی وگرنه شاید این بلا ها سرت نمی امد!

_چرا این کار هارو میکنی ؟مگه چه چوب تری بهت فروختم؟

+هیچی ولی من گفتم بیا پیشم ازت نخواستم بهت دستور دادم! و تو دستورمو رد کردی ! پسر بیچاره تازه اول این بازیه!

آرسن دیگر گریه اش داشت در می امد و از عصبانیت هی وول می خورد و سعی می کرد خودش را ازاد کند

اما نمی توانست

ان موجود به او نزدیک میشد نزدیک و نزدیک تر

دستش را بر روی لپ پسر گذاشت و با صدای ترسناکی گفت

+تازه قراره شروع کنیم!

و چشم راست آرسن را کند!

آرسن داد بلندی زد و تلاشش برای اینکه خودش را ازاد کند چند برابر شد

موجود با نخ دهان پسر را بست تا نتواند چیزی بگویید

+اوه راستی خودم را معرفی نکردم نه؟

و دستش را بر روی گردن پسر گذاشت و فشار دستش را بیشتر کرد

+اسم من...ایسامو(اسمش به معنای جنگیدن با انسان است)هست آرسن

و پای چپ آرسن را با دستش سوزاند و موم داغ شمع را روی دستای آرسن خالی کرد

آرسن بیشتر و بیشتر سعی می کرد خودش را نجات دهد که در باز شد و پرستاری به داخل اتاق امد و ایسامو ناپدید شد

پرستار با دیدن وضع آرسن جیغ زد و فوراً به اورژانس زنگ زد

چشمان پسر ...نه همان چشم باقی مانده ی پسر تار شد و او به اغوش تاریکی رفت...

با بوی الکل چشمش را باز کرد

نور ناگهانی چشم پسر را اذیت می کرد

به اطراف نگاهی کرد و فهمید در بیمارستان است

سعی در بلند شدن کرد که کشیشی در اتاق را باز کرد

±سلام پسر جان

_ام سلام ... من چرا اینجام؟

±اوه خب قبل اینکه به سوالت جوابی بدم بگو ببینم چیزی یادت میاد؟

آرسن کمی فکرد کرد و ایسامو را به خاطر اورد ولی او می دانست که اگر چیزی بگوید فقط خودش را بدبخت تر کرده است پس گفت

_نه چیزی یادم نمی یاد

±اوه که این طور

کشیش قیافه ی نا امیدی گرفت و به آرسن پشت کرد و خواست برود و پسر از این فرصت استفاده کرد و چند وسیله از کشیش دزدید ...

چند روزی می شد که حال آرسن بهتر شده بود و حال او باید ان روز مرخص میشد پرستاری به اتاق پسر رفت

اما هرگز بر نگشت چون آرسن را اذیت کرد و آرسن هم اورا کشت!

آرسن از پنجره به بیرون فرار کرد و به داخل خانه ی متروکه ای فرار کرد...

داخل خانه را گشت و تختی پیدا کرد و با صدای بلند گفت

_هی ایسامو بیا بیرون میدونم اون جایی

+هه فهمیدی؟

موجودی که ایسامو نام داشت از زیر تخت بیرون امد

+انتظار نداشتم دنبالم بگردیــ

آرسن حرف ایسامو را قطع کرد و گفت

_بیا بازی کنیم باشه؟

+چی؟! باشه

و موجود لبخندی زد و به سمت پسر خم شد

پسر از موقعیت استفاده کرد و صلیبی در چشم موجود فرو کرد

موجود دادی زد و با خشم به پسر خیره شد پسر حرف های عجیبی می زد و موجود را آزار می داد

ایسامو احساس میکرد بدنش میسوزد

آرسن لبخندی از سر رضایت زد و به سمت ایسامو قدم بر داشت و او را با وسیله ای عجیب کشت

_دیدی بازی رو بردم؟ هی ایسامو چرا حرف نمی زنی؟ ناراحت شدی؟

و خیلی بلند خندید ... نه ... خنده ی عادی نه

خنده ای که نشان می داد او دیگر همان آرسن قبلی نیست البته می توانید در اخبار هم ببینید که از آرسن به عنوان یک قاتل زنجیره ای می گفته میشه!

انتقامخون
دوستان ممنون که بودید ولی من دیگه تو ویرگول قرار نیست چیزی بذارم و اکانتم قراره برای همیشه خاک بخوره روز خوش!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید