????????
????????
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

وبلاگ من :

خب سلام الان که دارم اینو مینویسم دادرم از خسته گی میمیرم صبی که رفتم امتحان دادم امتحان ادبیات کلا ترررر زدم امتحانو بعد نشستیم با بچه هه حرف میزدیم من کتابم همراهم بود بچه ها کتابم رو ریز ریز کردم بعد داشت مدیر میومد همه شروع کردن به جنع کردن کاغد که دوستم پاش خورد به سطل کل برگه ها ریختن وااااای مدیر اومد .

خیلی بدم میاد ازش یعنی من بدم نمیاد همه بچه ها از بدشدون میاد فامیلیش میرعلی زاده خیلی خیلی گیره رو همه چی بعد گفت براچی اشغال ها رو ریختی داشت به دوست همیتور میگفت دوستم هم گفت باااااش جمشون میکنم .

بلاخر بعد از یک ساعت غرغر جمشون کرد . بعد که نشسته بودیم دوستم داشت موهاشو می بست که موقعی دستشو برد بالا زیر بغلش پاره بود خیلی خندیدیم .

بعد رفتم دم در ایستادم منتظره اتوبوس که دیدم رفت هر کار کردم وایسه واینستاد دیگه صبر کردم تا اتوبوس بعد . رفتم سوار شدم خیلی نگران بودم که موقعی پیاده میشم کارت اتوبوسم شارژ نداشته باشه بعد از چند دقیق خانمه کنارم به جلوییش گفت امروز به مناسبت ولادت امام رضا رایگانه منم خوشحال شدم ??

بعد حواسم نبود که ۴ تا ایستگاه جلوتر از ایستگاه خودم پیاده شدم بعد از یک عالمه پیاده روی وقتی رسیدم شکست عشقی خوردم کسی خونه نبود دیگه ۵بار بلوار را گشتم تا مامانم اینا اومدن و دیگه درو باز کردن و رفتم لباسامو عوض کردم به مامانم گفتم چرا این روزا سرویس نمیاد مامانم گفت: زنه سرویسی گفته حامله ام دیگه نمخواد بیاد سرویس و تا الان که دارم اینو مینوسم و مامانم داره سبزی پاک میکنه......


وبلاگ منوبلاگوبلاگ شخصیداستان روزمره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید