
از خواب بیدار میشود. هنوز چشمهایش باز نشده، صفحه مبارک گوشی را لمس میکند و به آن سلام میدهد.
با همان چشمان نیمه بسته میان تمام ناتیفهای جور واجور از سوشالمدیاهای کذایی، چشمش به پیغامی شوکه کننده میافتد.
بلند میشود و با همان حالت آشفتهی تا از خواب پا شده، کمی چشمهایش را باز و بسته میکند تا بهتر متن کوچک اما دلهره آور را بخواند. در این اول هفتهای تنها چیزی که میتواند سگرمههای عمیق او را عمیقتر کند، قطعی اینترنت است.
ریرا یک مادر، فریلنسر و خانهدار است. قطع شدن نت یعنی یک روز تلنبار شدن کارهای متنی و طراحی، و این فاجعهای است برای او که باید در میان اندک زمانی که برای آشپزی و خانه داری و بچه داری صرف میکند؛ مدت بیشتری را به کاری اختصاص دهد که آرامش، زمان کافی، فکری رها حداقل مستلزمه آن است.
با دستانش چنگی به موهای آشفتهاش میکشد؛ عینک قاب مشکی تروساردی جذابش را که دو سال پیش با کلی قرض و قوله از فروشگاه بزرگی در خیابان ایتالیا خریده بر چشمانش میزند.
ناگفته نماند؛ ریرا برای حداقل 10 ساعت کار با سیستم حتما نیاز به عدسیهای باکیفیت و به قول چشم پزشکان بلوکنترل دارد. پس با وجود همان اینترنتی که قرار است فردا قطع شود؛ پول گرانترین عینک را فراهم کرده است.
آبی به صورت میزند و سعی میکند با این فرجه کمتر از 24 ساعتی که دارد، یکسری هماهنگیها را برای دیر ارسال کردن کارهای فردا انجام دهد.
از روز قبل یکسری برنامهها برای خود چیدهاس، انگار به یک مرخصی اجباری تن داده است؛ اما سعی میکند حداقل استفاده را ببرد.
بیدار باش زنگ گوشی اینبار او را اذیت نمیکند. حال رهایی خاصی دارد. انگار تابستان است و قرار است بعد از گرفتن کارنامه 20 کلاس سومش به یک مسافرت 2هفتهای با خانواده برود. ذوق و شوقش خریدنی است.
پیش خود میگوید: به کارهای خانه میرسم و مدتی به پیادهروی در پارک نزدیک خانه میروم. شاید از کافه روبروی خانه یک قهوه خودم را مهمان کنم.
نگاهی به یادداشتهای دیروزش میکند. چایش را هم میزند و پنیری را با گردو ادغام کرده و روانه دهان میکند. همچنان فکرش مشغول است. و مدام در ذهن میگوید امروز مال من است. امروز متعلق به من است. کارِ خانه هر روز است، اما این فرصت شاید کمتر پیش آید.
چشم غرهای به لپ تاپ روی میزش میزند و خرسند از خاموشی آن، هماهنگیهای لازم برای ناهار و آمدن فرزندش را میکند. خیالش که راحت میشود، پول نقدهایی را که برای تولدش نگه داشته بود از جعبه مخملی صورتیاش خارج میکند و خود را سریع به سر خیابان میرساند.
باید منتظر تاکسی زرد یا سبز بماند. آخر نمیشود بهراحتی اطمینان کرد. اسنپ و تپسی گره گشای خوبی در این لحظات هستند. اولین خودرو که جلوی پایش میایستد، یک پراید سفید با رانندهای حدوده 42 سالهاس به قیافهاش اینچنین میخورد.
کمی مکث میکند، انگار نمیتواند اعتماد کند و با سر میگوید: نه، بعد از کلی این پا و آن پا کردن بالاخره یک تاکسی زرد رنگ که دو مسافر دارد؛ جلوی پایش ترمز میکند. سوار میشود و خود را به بغل درب میچسباند. از سر عادت گوشی به دست میگیرد اما یادش میآید اینترنت قطع است.
مرد کناری با چشم، چشم کردن در گوشیاش خطاب به ریرا میگوید: بی اینترنتی هم بد دردی است هان! امروز از صبح به هیچ کار بانکیام نرسیدهام؛ دست بر قضا موعد چکم رسیده و ... .
ریرا با سر حالتی افسوس به خود میگیرد. به مقصد که میرسد با ترس یک تراول 100هزار تومانی به راننده میدهد. ترس از نداشتن پول نقد راننده مثل خوره به جانش افتاده، راننده غر میزند و حدس ریرا به یقین تبدیل میشود.
اما همان آقایی که موعد چکش رسیده و الان کلی پول نقد دارد برای پر کردن حسابش، تراول ریرا را نقد کرده و این بار او با لبخندی از مرد تشکر کرده و طلب موفقیت برایش میکند.
حالا خیالش راحت از پول نقد شده، سریع با تاکسیهای سر میدان تجریش خود را به دربند میرساند. و تجریش چه جای قشنگی است برای رهایی.
ساعت حدود 10 صبح است. برف زیبایی از شب قبل باریده و سپیدی قشنگی به کوهها داده، قدم زدن در میان آن همه زیبایی چیزی جز رویا برایش تداعی نمیکند.
مغازه داران سعی دارن با پارو کردن برف از یخزدگی پلهها و مسیر سنگی که سالیان سال است با قدوم هزارن هزاز عاشق طبیعت ساییده شده، جلوگیری کنند. در همین حین داد میزنند: صبحانه با ویوی کوه و آبشار یخ زده، ری را بلندترین رستوران را که تختهایی در دل کوه جا داده انتخاب میکند.
یکی از دنجترین تختها را انتخاب میکند و با تمام وجود گرمای آن را که ناشی از بخاری کوچک هیزمی وسط تخت است، میبلعد. کمی که گرم میشود؛ پلاستیک ضخیمی را که برای جلوگیری از سرما دور تا دور تخت پیچاندهاند، کنار میگذارد و اینبار ریههایش را پر از هوای پاک میکند.
غرق رهایی و خیال آرام خودش است که، پسرک سینی به دست با یک کاغذ و خودکار از راه میرسد. خانم چی میل دارید؟ ریرا در جواب میگوید: تخم مرغ همزدهای که اصلا ذرهای از سفیدهاش مشخص نباشد میتوانی برام بیاوری؟ پسرک در جواب سری تکان میدهد و میگوید: چای ذغالی هم بیاورم؟ ریرا میگوید: قطعا
پسرک به راه میافتد. اما انگار چیزی یادش آمده بر میگردد و میپرسد: خانم شما پول نقد دارید؟ امروز دستگاه پوز ما کار نمیکند و ریرا در پاسخ میگوید: بله همراهم هست؛ دلیل اصلی اینجا بودنم همین قطعی اینترنت است... .
بعد از صرف صبحانه، مطابق میلاش همراه با آن چای ذغالی تازه دم خوش عطر، قدم به ادامه سفر چند ساعته خود میگذارد.
برای آنکه این لحظات را فراموش نکند و بعدها یک روز بدون اینترنت را برای خودش به خوشی یاد کند. گوشی به دست میشود و از گوشه به گوشه مسیر عکس میگیرد.
از قطرههای آب شده برف روی برگ خشک و زردشده چنار گرفته تا جای پاهای کوچک و بزرگی که کنار هم بودند، انگار آنها هم برای لحظهای و شاید بیشتر آنجا ماندهاند و عکس یادگاری گرفتهاند.
یاد فرزند و همسرش میافتد و با خود میگوید اگر مدرسه و کار نبود الان کنار من از این زیبایی لذت میبرند. البته فرزندش بیشتر چون از لحاظ طبیعت دوستی انگار کل ژن ریرا را در خود حل کرده است.
هرچه بالاتر میرود برف بیشتر، زیبایی و یکدستی زمین بیشتر و البته هوا سردتر میشود؛ یک قهوه در دل کوه قطعا گرمای دوباره به او خواهد داد.
نگاهی به اطراف میاندازد و چشمش به نوشته روی پارچه خیسی که به دیواره سنگی با میخ وصل شده میافتد. چای، نسکافه، قهوه فقط پول نقد. یک لبخند به لبهای ریرا مینشیند و در دل میگوید: این پولهای تولد هم عجب کارساز شد... .
به قهوه خانه دنج کوچکی میرسد. نه خبری از میز و صندلیهای لاکچری است و نه دیوارهای رنگ دارک با تابلوهای مدرن و مفهومی، یک فضای کوچک با دیوارهای کاهگلی و درب فلزی که با همان پلاستیکهای ضخیم پوشانده شده است. حس خوبی دارد این مکان، بوی چوب و ذغال و قهوه ترکیبی که براحتی نمیتوان یافت.
با صدای پیر مرد که به او میگوید: سلام دخترم چی میل دارید؟ از دنیای خود فارغ میشود و میگوید: آخ ببخشید! مست این فضا شدم. چقدر اینجا خاص و زیباست! پیرمرد لبخندی میزند و میگوید: چون اینجا متعلق به عاشقان سادگی و طبیعت است.
ریرا با لبخندی میگوید: دقیقا همینطور است که میگویید. امکانش است یک فنجان قهوه به من بدهید؟ پیر مرد با سر تایید میکند و به سمت منقل ذغالی و جَزوه قهوه میرود. یک فنجان کوچک چوبی را پر از قهوه میکند و یک شیرینی دست ساز کنار آن میگذارد و روی میز چوبی کوچکی که جلوی ریرا است میگذارد و میگوید: نوش جان بابا
چقدر این پیرمرد گِلِ سبکی دارد (استعاره از خوبی انسان زمینی.) محاسن سفید و کلاه عرق چین سفید، یک پولیور سبز یشمی دست بافت که حتما هنر دست بانوی خوش سلیقهاش است و جلیقهای مشکی روی آن، کفشهایش نشان از سالها پیمودن این مسیر آن هم هر روز است و اما چروکهای دست و صورتش که گواهی است از سختی زندگی و تداوم کار آن هم در این سن و سال است. شاید ظاهرش پیر و فرسوده باشد، اما از عطر قهوه آن میشود حدس زد دلش آسمان است و ذهنش رها در آن... .
بهراحتی نمیشود از آنجا دل کند؛ نزدیک به ظهر است و باید تا عصر نشده برود پایین، در همین فکر و خیالات است که پیرزنی زنبیل به دست، پلاستیک ضخیم درب را کنار میزند و با لبخند میگوید: سلام آقا مهمان ناخوانده نمیخواهی؟ پیرمرد گل از گلش میشکفد و میگوید: تو صاحب این خانه و این خانهای(اشاره به قلبش میکند.)
ریرا حظ میکند از این عاشقی ساده و عمیق، به رسم احترام بلند میشود و به پیرزن سلام میکند. پیرزن با لبخندی در جواب میگوید: سلام به دختر طبیعت خوش آمدی زیبا... .
چقدر لحنش صادقانه و زیباست؛ دلش قنج میرود برای گپ زدن با چنین فرشتهای. محو تماشای آن دو چشم آبی پیرزن است که خطاب به او میگوید: گرسنه نیستی؟ دوست داری یک لقمه نان و عشق را امروز مهمان ما باشی؟
ریرا میگوید: اما من مزاحم شما نمیشوم. پیرزن که نامش گلبهار است در جواب میگوید: تو همان مهمانی هستی که حبیب خداست.
پارچه چهارخانه قرمز و سفیدی که کنج طاقچه است را روی یکی از تختها پهن میکند و از سبدی که با خود آورده، نان محلی، ماست، شامی و سبزی تازه را برداشته و بر روی پارچه میچیند و با لحنی پر از عشق میگوید: بفرمایید تا از دهن نیوفتاده.
طعم بهشت میدهد هر لقمه از آن خوراک، ریرا جان گرفته از اینهمه خلوص و زیبایی، به خود میبالد برای تصمیمی که گرفته و رو به آن دو یار و همدم میکند و میگوید: امروز اون پایین اینترنت قطع و همه نگران از کارهای عقب افتادهشان هستند. من هم اول مثل آنها بودم، تا در یک لحظه به فکر این افتادم بهترین استفاده را از این مرخصی اجباری ببرم. به خود که آمدم دربند بودم و بعد هم اینجا، من زندگی را و معنی زندگی را در میان دستهای پر از عشق شما و نگاههای غرق خوشبختی شما یافتم.
زندگی در این فضای کوچک که مثل شمس العماره دلباز و روشن است؛ جریان دارد. نه در لابلای ساعتهایی پر از دغدغه برای دیر رسیدنها، خستگیهای روزمره و تکراری، من در این فضا و در کنار شما زندگی را زندگی کردم.
دل کندن از آن دو برای ریرا سخت بود. اما قول داد زود به زود میان آنهمه سخت گرفتنها و نگرانیها و شکوه از روزگار و ... به همراه خانوادهاش به دیدارشان برود.
تمام مسیر رو با خیال آن دو پرواز کرد؛ به خانه که رسید غروب شده بود و دیگر از آن ریرای خشن و خسته خبری نبود و یک ریرای شاد با افکاری نو جایگزین شده بود.
یک روز بدون اینترنت سخت است در دوران مدرن امروزی که حتی دستور غذا را هم به کمک آن باید یاد گرفت؛ اما نیمه خالی لیوان هم دیدنی است و باید هر لحظه را غنیمت شمرد. شاید فردایی نباشد... .