
آن روز، هوا عجیب بود؛ نه مثل روزهای قبل سنگین وخفه! چشمهایم راکه بازکردم، صدای تلویزیون خانه راپرکرده بود. مجری باهیجان میگفت:«جنگ تمام شد، آتشبس اعلام شد. برای چندلحظه فقط خیره ماندم.تاوقتی مادربزرگ راندیدم که روبهروی تلویزیون ایستاده وزیرلب صلوات میفرستد، باورم نشد. بابابزرگ کناراو نشسته بود ودستهایش رابالاگرفته بود. اشکهایشان مثل قطرههایی ازآرامش، روی صورتشان میلغزید.
دلم پرکشید.
به حیاط رفتم. آسمان آن روزهم فرق داشت… آبیتر، آرامتر. انگارخودش هم ازپایان این کابوس خسته شده بود.
پدرم کناردرحیاط ایستاده بودوآرام بامادرم حرف میزد. صدایشان کم بود، اماچندکلمه شنیدم: بایدبرگردیم… دیگه خطرکمه!
برای اولین باربعدازمدتها حس کردم «امید» یک کلمهی واقعی است، نه فقط یک شعار.
باعجله به داخل رفتم وچمدانم رابستم. مادرم چندبارپرسید: «همه چی روگذاشتی؟ اینبار چیزی جا نمونده؟»
درچشمانش ترسی بودکه هنوز کامل نرفته، اما زیرآن یک برق امیددیده میشد.
گفتم: «مامان، نگران نباش، همهچی خوب میشه.»
راستش هنوزخودم هم نمیدانستم این جمله را به اومیگویم یا به خودم.
غروب شده بود که همهچیز آماده شد. بااقوام خداحافظی کردیم. جنگ هرچند تمام شده بود، امازخمهایش هنوزنپخته باقی مانده بود.
داخل ماشین که نشستیم، مادرم گفت:
«میشه جاتو باهام عوض کنی؟ میخوام پشت بخوابم.»
جایمان راعوض کردیم. کنارپدرنشستم و کمربندم رابستم. جاده خلوت بود. آهنگ آرامی پلی کردم؛ نوایی که سالهاپیش برایم نشانهی روزهای عادی بود.
روزهایی که قدرشان رانمیدانستیم.
صدای جاده باموسیقی قاطی شده بود. برای اولین باربعدمدتهادیگرصدای انفجار، نبودفقط سکوت…
سرم راتکیه دادم وچشمهایم رابستم. ذهنم رفت سراغ روزهایی که پشت سرگذاشته بودیم. درهمین فکرها بودم که ناگهان ماشین لرزید.
.
آنقدر که قلبم هم تکانی خورد.
پدربهسرعت فرمان راچرخاندوماشین رابه کنار جاده خاکی کشاند. آهنگ راکم کردم. صدای باد وجیرجیرلاستیک درتاریکی پخش شد.
وقتی پیاده شدیم، فهمیدیم لاستیک ترکیده.
پدرچراغ گوشیاش راروشن کردوگفت: «خدارو شکرهمینجاشد… اگروسط پیچ بود»
نخواست ادامه بدهد.
مشغول تعویض لاستیک شد. اماچنددقیقه بعد صدای ناراحتش راشنیدم:
«اِه… نه… زاپاس هم ترکیده!»
بدترین سناریودربدترین زمان…
تاریکی مثل پردهای ضخیم دورمان پیچیده بود. جاده خلوت، ومازیریک پل، بین کوه وبیابان گیرکرده بودیم.
نشستیم کنارجاده. مادرم آرام زیر لب دعا میخواند. پدرسعی میکردآرامش راحفظ کند، اما ازلحنش پیدابودمضطرب است.
به جاده نگاه میکردم وفکرمیکردم:
«تازه جنگ تموم شده… مردم چهطوراعتماد کنن؟ کی تواین تاریکی میایسته؟»
باتردیدگوشیام رابالاگرفتم وچراغ قوه راتکان دادم.
اولین ماشین رد شد.
دومی.
سومی…
ولی باورم نمیشدوقتی چهارمی مکث کرد، سرعت کم کرد… وبعدایستاد.
قلبم گرم شد.
ازداخلش دونفر پیاده شدند. پرسیدند: «کمک لازم دارید؟»
واین جمله انگاربالای سرماچراغی روشن کرد.
چندماشین دیگرهم آرامترعبورکردند، سرشان رابیرون آوردندوحالمان را پرسیدند.وقتی مردی تنهاباچهرهای خسته ایستادوگفت:
«زاپاسم به ماشین شمامیخوره، بگیرین. هر دیگرنتوانستم جلوی لبخندم رابگیرم.
پدرزوددستبهکارشد. نیمهشب گذشته بودو هوا سردترمیشد. من کنارماشین نشسته بودم وچشم ازجاده برنمیداشتم.یکدفعه ماشینی دیگر آمد.
اما این یکی فرق داشت.
سه مرد با لباس رسمی، با بیسیم پیاده شدند. نور چراغهایشان روی صورت ما افتاد.
ناخودآگاه مضطرب شدم.
به پدر اشاره کردم.
به ما رسیدند.
یکیشان گفت: «ببخشید، گزارش شده بود مورد مشکوکی زیر پل دیدن. اومدیم بررسی کنیم.»
وقتی داستانمان را تعریف کردیم، خندیدند. یکیشان گفت:
«راستش مردم بعد جنگ حساس شدن. هرچی میبینن سریع گزارش میدن.»
بعد از چند لحظه معذرتخواهی کردند و با مهربانی گفتند:
«بیاید شام مهمون ما باشید. این ساعت جاده امن نیست.»
ما تشکر کردیم، اما گفتیم باید راه بیفتیم. آنها هم بدرقهمان کردند و آرزو کردند در امنیت برسیم مقصد.
وقتی دوباره داخل ماشین نشستیم، اینبارحس عجیبی داشتیم.
احساس میکردم تاریکی جاده دیگرترسناک نیست.
چون میدانستم پشت هر چراغ ماشینی، یک دل مهربان نشسته.
و هر وقت یاد آن شب میافتم، لبخند میزنم.
به آن همه صمیمیت، آن همه دل بزرگ…
به اینکه در سختترین روزها، ذات واقعی مردم معلوم میشود.
و من
با تمام وجود، با هر خاطرهای که زخم دارد یا لبخند…
به هموطنانم افتخار میکنم.
