همیشه وقتی در فیلمها یا کتابها، شخصیتها با انجام یک آزمایش ساده، ناگهان کشف میکردند که رگ و ریشهشان به کجای دنیا میرسد، قلقلکم میگرفت. فکرش را بکنید! یک تکه پنبه آغشته به بزاق دهان، به آزمایشگاه میرود و چند هفته بعد، نقشه ژنتیکی شما مثل یک قالیچه رنگارنگ پیش رویتان پهن میشود: ۲۵٪ اسکاندیناوی، ۱۰٪ آسیای شرقی، ۵٪ آفریقای شمالی و... ناگهان هویت شما، که فکر میکردید کاملاً ایرانی است، ابعاد جدید و هیجانانگیزی پیدا میکند.

من همیشه خودم را یک ایرانی تمامعیار تصور کردهام. با پوستی گندمگون، موهایی تیره و چشمانی قهوهای. عاشق قرمهسبزی، شیفته حافظ و مسحور معماری اصفهان. اما اگر یک آزمایش AncestryX مای اسمارت ژن نشان میداد که داستان پیچیدهتر از این حرفهاست؟
چه میشد اگر میفهمیدم بخش قابل توجهی از DNA من به وایکینگهای جنگجو و دریازن اسکاندیناوی میرسد؟ آیا آنوقت این میل درونیام به سفر و کشف دنیاهای جدید، یا این تحمل عجیبم در برابر سرما، معنای دیگری پیدا میکرد؟ شاید ناگهان هوس میکردم ریش بگذارم، کلاه شاخدار سرم کنم (میدانم کلیشه است!) و با یک کشتی چوبی دل به دریا بزنم! شاید علاقهمند میشدم به خواندن حماسههای نورس و یادگیری زبانهای آن منطقه. آیا نگاهم به موهای روشن و چشمان آبی تغییر میکرد؟
یا تصور کنید نتیجه آزمایش، مرا به شرق دور میبرد. به سرزمین اژدها و دیوار بزرگ چین. آیا آنوقت این آرامش درونیام یا علاقهام به فلسفه و هنرهای رزمی، توجیه ژنتیکی پیدا میکرد؟ شاید شروع میکردم به یادگیری خط چینی، خوردن دیمسام و تماشای اپرای پکن. آیا حس میکردم بخشی از یک تمدن کهن و متفاوت هستم که تا پیش از این هیچ ارتباطی با آن احساس نمیکردم؟
شاید هم ترکیبی از همه اینها بودم. یک موزاییک ژنتیکی از خاورمیانه، اروپا، آفریقا و آسیا. یک شهروند جهانی واقعی که در هر گوشه از دنیا، ردپایی از اجدادش را میتواند پیدا کند. این فکر به خودی خود هیجانانگیز است. دیگر حس نمیکنی فقط به یک جغرافیا و فرهنگ تعلق داری، بلکه بخشی از داستان بزرگ بشریت هستی.
حالا بیاییم سراغ بخش دوم سوال چالش: اگر ایرانی نبودم، ترجیح میدادم ملیت کدام کشورها را داشته باشم؟ سوال سختی است! دنیا پر از فرهنگهای جذاب و دوستداشتنی است. اما اگر مجبور به انتخاب بودم...
شاید ایتالیایی؟ به خاطر آن شور و حرارت زندگی، اهمیت خانواده، غذاهای بینظیر (پاستا، پیتزا، ژلاتو!)، هنر، معماری و تاریخ غنیشان. تصور اینکه در کوچهپسکوچههای رم قدم بزنم، اسپرسوی تلخ بنوشم و با دستهایی پر از احساس صحبت کنم، جذاب است.
یا شاید ژاپنی؟ به خاطر آن ترکیب شگفتانگیز سنت و مدرنیته. نظم، احترام، آرامش، زیباییشناسی مینیمال در هنر و معماری، فناوری پیشرفته و در عین حال، حفظ سنتهای کهن مثل مراسم چای یا شکوفههای گیلاس. فکر میکنم زندگی در فرهنگی که برای جزئیات و هماهنگی اینقدر ارزش قائل است، تجربه جالبی باشد.
شاید هم کمی از هر دو! یک ایتالیایی-ژاپنی که هم پاستا میپزد و هم سوشی، هم اپرا گوش میدهد و هم هایکو مینویسد!