آفتاب چنان سوزان است که میتوان خُرد شدن جمجمه و مغزِ حرارت دیدهی دردمند او را، با چشم دید. البته که مثل غرق شدن در دریایی که پر از چهرههای نا آشنا و بیرحم باشد، هیچیک از مردم شهر میلی به داستان اهمیت و فهم ندارند.
چشمهای خیس از خون و اشک خود را بیرون میکشد و لبخندی زیباتر از تمامِ جهان نسیب روحِ لبهای خشکیده و سرخ از خون او میشود. آیا او در این لحظه میفهمد که معنای فراموش کردن حسِ لبخند از ته دل یعنی چه؟ میخواهم بگویم اگر بفهمد هم کمی دیر شده اما، از اول هم دیر بود.
" آخه کی وسط چهارراه میمیره؟ " آره! چراغ سبز میشود، قفسهسینهای که روزی توسط کسی به نرمی در آغوش کشیده میشد، حالا رد چرخهای بیرحم اتومبیل ها را به خود میگیرد. حالا با بوسیدن تکتک زخمهای او با هر تیکتاک ساعت، داستان او با قبل تفاوت ندارد. آه از این تصویر که باعث میشود مَردم لبخند ترحم بر انگیزی بزنند و باطن کثیف آنها ارضا شود. افرادی دور او را میگیرند و طوری که انگار بخواهند نفسهای باقیمانده در او را خفه کنند و انگار که آنهم کافی نباشد، جیغ میکشند و آشفتگی را در مغز های زنده جای میدهند. از میان جمعیت، فقط یک عروسکِ آدمیزاد گونه، مهر در دل دارد. دخترک پوشیده شده با لباس های پسرانه، کتاب در دست خود را رها میکند و به سمت او میشتابد. خیال میکنم این زندگی و شهر درون یک بازی مانده و هرکه مهربانتر و دلسوز تر باشد زودتر جان میدهد. حالا جنازه تکهتکه دخترک کنار او آرام به خوابی همیشگی، فرو میرود.
روز ها میگذرد و هنوز آسمان رنگ گرما و خورشید آنروز را بر تن دارد و لباسی با طرحِ برف را هم تن میکند. این درهم تنیده شدن سرما و گرما دیگر چیست؟ باید بگویم احمقانه است؛ مثل انتخاب های او.
خود را تصور میکند، دراز کشیده میان برف و در حال خواندن یکیدیگر از کتاب های کافکا. ماهی ها دور او پرواز میکنند و کسی از دور، برای نجات او میشتابد. پلک میزند و واقعیت، مستقیمن به صورتش برخورد میکند.
بدناش زنده زنده توسط خاک سرد بلعیده میشود و استخوانهایش شکسته تر، ریههایی که تازگی هوا را فراموش کرده اند و او انگار که از این درد خوشحال باشد.
ولی خب حق میدهم؛ این یکیشدن درد جسم و روح واقعا زیباست
زیباتر از هر چیز دیگر
زیباتر از چشمهای تو
زیباتر از کسی که دیگر دوستش ندارد
زیباتر از قصه های لیلی و مجنون، زیباتر از عشق محمود و ایاز
زیباتر از مروارید پیدا شده در ساحل
زیباتر از گلبرگ خشکیده میان کتاب
زیباتر از دختری که انگار میان چمنزار به خواب رفته
و آنقدر زیبا که باعث شود بخواهم خود را از آخرین طبقه زندگی به اولین طبقه مرگ بفرستم.