
صدای تیک تیک ساعت نبودنش را فریادمیزد...
عقربه ها طعم سال ها نبودنش را در قلبش تلخ میکردند...
نامه را در دست گرفته بود همانی که موقع رفتنش با یه شاخه گل روی میز گزاشته بود!
نوشته بود برمیگردد...
نوشته بود نمیتواند رهایش کند...
نوشته بود لبخندش قلبش را به تپش وا میدارد...
نوشته بود دوستش دارد...
اما رفته بود!
رفته بودو اورا با آغوش قلب شکسته اش تنها گزاشته بود...
تیک تیک ساعت هنوز آزارش میداد...
جرعه ای از قهوه اش نوشید تلخی قهوه دربرابر تلخی قلبش مانند عسل شیرین بود...
و نبودنش تلخ ترین همه این ها بود...
چقدر خنده هایش را دوست داشت!
خنده های از ته دلی که گاه قلب رنجورش را به درد می آورد و او آهسته تشر میزد که آرام تر!
در کنارش نبود...
زمانی که به صدای تیک تیک ساعت گوش میکرد و آهسته چشمانش را میبست کنارش نبود...
حتی زمانی که لحد را رویش میگزاشتن کنارش نبود...
تنها سنگ سردی نشانش دادند گفتند عزیزترینش اینجا خوابیده...!
تیغ در دستانش خودنمایی میکرد...
شاید اگر او کنارش بود قلب عزیزترینش را به تپش وا میداشت...
مگر خودش ننوشته بود؟!
قرمزی خون روی سفیدی پوستش مانند سرخی رز روی نامه به او دهن کجی میکرد...
صدای تیک تیک ساعت هنوز آزارش میداد...
فقط یک چیز را فریاد میزد...
اگر بود این چنین نمیشد...
آری تقصیر او بود...!