عاشق ها را بی قرار میخوانند و عاشقی را بی قراری.
حال که اینگونه نیست...پیش از تو بیقرار یافتن چیزی بودم...چیزی که نمیدانستم چیست. حال که تو را یافتم، به قرار رسیدم. تو همان چیزی که نمیگویم الماس و طلایی که ارزشت پایین نیاید اما تو...آلوچه ی منی، تو آخرین تکه ی کیک منی، تو سفره ی هفت سین منی، تو تهدیگ روغنی منی :)
ای جان، حالا که جانم را برده ای در بندی که آزاد کننده ترین بندِ اسیران منطق و اعداد است، بگذار بیش ناز کنم. بیش دل ببرم، خدا را چه دیدی...شاید به پای دل بردن هایت رسیدم.
بگذار حالا که در بند آزادی ام، موهای پیچ دارم را پریشان کنم، دیوانگی ات را دوست دارم.
بگذار نامم را روی زبانت حک کنم، تا ای یار ورد زبانت باشد...شاید که همه بدانند شیربن و فرهاد و شاید فراتر از آنِ این دورانیم :)
راست بگو یار قسم خورده ی من، تنها پادشاه زندگی ام...تنها ملکه ی دیار دلبرانه ات منم؟ این رویاست یا بیداری؟ راست بگو...زیباتر میشوی جانا!
آنکه تیشه بر کوه میانمان میزنی، گوشت را بیاور، راستش نمیدانم برای نعمت وجودت و عشقِ وجودم باید به کدام آتشکده پناه ببرم و چه دعای شکری بخوانم، فقط میدانم میخواهم زندگی کنم.
حال که هستی،
دستت را بده تا بهترین شکر گذاری را کنیم.
زندگی کنیم :)
پ ن: سلااام :)
امیدوارم عالی باشید. البته عالی بودن همینجوری نمیاد سمتمون ها،دستشو بگیریم بیاریمش :)
حالا که تا اینجا رسیدی بیا یه کار خوبم کرده باشم، بهانه ای بشم برای اینکه یااادت بیفته که تو داری با چشمای نازنینت این متنو میخونی ها، داری با بینی مهمت هوای این دنیا رو تنفس میکنی ها. حواست هست؟ یکم خودتو حس کن. چاق لاغر کوتاه بلند مهم نیست،یخورده خودتو حس کن. خدارو شکر کن... :)
خب دیگه بسه?