دلنوشته | پاییز که رسید...
پاییز رسید…
نه با صدای خشخش برگها، نه با عطر خاک بارونخورده.
با یه سکوت عجیب، با یه دلتنگی بیصدا،
با یه حس خسته که تو نگاه آدم جا میگیره،
بدون اینکه بگه «اومدم»، نشسته کنج دل…
همونجایی که یه روز کسی رفته بود،
بی خداحافظی، بی برگشت.
آخه بعضی آدمها، مثل پاییز میمونن…
آروم میان، با خودشون رنگ میارن،
ولی یه روز، یهدفعه میرن
و فقط یه دنیا دلتنگی جا میذارن…
و من هنوز، کنار پنجرهی دل،
منتظر یه آفتاب نیمهجانم،
که شاید یه روز بیاد،
و بگه:
"دیگه وقت رفتن پاییز نیست… من اومدم که بمونم.