ویرگول
ورودثبت نام
فرزانه
فرزانه
فرزانه
فرزانه
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

روزهای تلخ

داستان یک تغییر :

از همون کودکی فهمید که فرق داره. نه به خاطر اینکه خاص بود، بلکه چون بقیه این‌طور می‌خواستن. مریض که می‌شد، می‌گفتن ضعیفه. موفق که می‌شد، می‌گفتن شانسی بود. وقتی چیزی می‌خواست، بهش می‌گفتن تو بلد نیستی. اما یه چیز رو خوب بلد بود: تلاش کردن. هر روز، هر ساعت، خودش رو ثابت کرد. نه برای خودش، برای اونا. برای اینکه یه روز بگن: "آره، تو هم می‌تونی." ولی این روز هیچ‌وقت نیومد. چون هر بار که نزدیک می‌شد، یکی دیگه جایزه رو می‌برد. یکی دیگه تشویق می‌شد. انگار تلاش‌های اون، همیشه به نام دیگران ثبت می‌شد.


صدای خنده‌ها از حیاط می‌آمد. عطر قورمه‌سبزی با بوی چای تازه دم شده در هم پیچیده بود. بچه‌ها با لباس‌های مرتب کنار حوض جمع شده بودند، آماده برای رفتن. مادر با عجله چادرش را مرتب کرد و نگاهی به بچه‌ها انداخت.

- "خب، همه حاضرن؟"

دلش لرزید. جلوتر رفت و با صدایی آرام پرسید:

- "من چی؟"

مادر ابروهایش را در هم کشید، انگار که چیز عجیبی گفته باشد.

- "تو نه، تو بمون پیش مادربزرگ. حوصله نداریم دوباره مریض بشی."

بعد، بدون اینکه منتظر جوابی بماند، در را پشت سرش بست.


صدای در که بسته شد، اتاق پر شد از سکوت. نگاهی به لباس‌های ساده‌اش انداخت، به موهای شانه‌شده‌اش، به کفش‌های تمیزش. او هم آماده بود، مثل بقیه. اما هیچ‌کس ندید.


همه چیز در سکوت می‌گذشت. روزها و شب‌ها، مثل ماشین‌وار به هم می‌چسبیدند. بازی‌های کودکانه‌اش دیگر طعم قبل را نداشت. به جای آنکه دل خوش کند به دنیاهایی که خود ساخته بود، می‌خواست تنها به یک چیز فکر کند: چطور می‌تواند دیده شود. هر روز که از مدرسه برمی‌گشت، نگاه‌ها را جستجو می‌کرد. چشم‌هایش به دنبال کسی بود که ببیند و بشنودش، کسی که بگوید: "تو هم مهمی." این نبود که در دلش نگران نباشد، نبود که بخواهد چیزی بیشتر از بازی‌های کودکانه بخواهد. اما زمانی که در خانه از هیچ‌کس توجهی نمی‌دید، تلاش می‌کرد که در مدرسه دیده شود، حتی اگر مجبور بود خود را به بازی‌های دیگران بکشد. همه‌چیز به نظرش به قیمت خوشحالی دیگران می‌آمد. اما هر چه بیشتر تلاش می‌کرد، بیشتر متوجه می‌شد که از خودش دور می‌شود. تلاش‌هایش در مسیری می‌رفت که نه خود می‌خواست، نه دلش می‌خواست. او باید در کنار دیگران می‌بود تا احساس وجود کند. در این مسیر، خود واقعی‌اش را گم کرده بود.




تلاشمادرمدرسه
۶
۰
فرزانه
فرزانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید