زندگی مثل رانندگیه؛ یا تو پشت فرمانی، یا شرایط مینشینه پشت فرمون و تو رو میبره جایی که حتی نمیدونی کجاست. فرقش اینه که وقتی تو کنترل میکنی، میتونی حتی ترافیک رو به فرصت تبدیل کنی؛ آهنگ بذاری، فکر کنی، یا به راننده بغلی لبخند بزنی. اما وقتی شرایط کنترل میکنه، همون ترافیک تبدیل میشه به زندان اعصاب.
کنترل یعنی شرایطسازی. یعنی به جای اینکه بگی «بازار خراب شد»، بگی «من روایت بازار رو میسازم». یعنی به جای اینکه بگی «چاق شدم»، بگی «من زئوس درونم رو تراش میدم».
طنز ماجرا اینجاست: خیلیها فکر میکنن کنترل یعنی زور زدن، در حالی که بیشتر وقتها کنترل یعنی انتخاب زاویه نگاه. مثل وقتی بارون میاد؛ یکی میگه «افتضاح شد»، یکی دیگه میگه «چه فرصتی برای قدم زدن شاعرانه!»
پس یا فرمانده روایتت باش، یا اسیر شرایط. انتخاب سادهست: میخوای راننده باشی یا مسافر تاکسیای که رانندهاش به جای مسیر، به خودت نظر داره؟