خاطره 13 دی را که مینوشتم، دائم به دنبال گفتن اما و اگر ها بودم. میخواستم یک جوری به به خودم ثابت کنم که من تحت هیچ شرایطی حاج قاسم را نمیشناختم و ناگهان با شنیدن خبر شهادتش دلم آشوب شد و اشک هایم روان. آن روز میخواستم هرجور که هست این اعجاز را به تصویر بکشم و با گفتن همه شرایط نشان دهم که دوست داشتنش کار من نبود.
امروز اما قضیه خیلی فرق میکند. حالا 5 سال گذشته است. من دیگر تعجب نمیکنم. دیگر برایم اعجاز آور نیست که چطور اشک هایم برای وزیری که پیش از این هزار بار دیده بودمش، اینطور میریزد. دیگر برایم عجیب نیست که با شنیدن خبر سانحه چطور شد که دلم اینطور برای او بی تاب شد و حالا در نبودش چنین بغضی دارم. چطور عمه و زندایی و آقای بازرگانی همشان میگویند این بنده خدا تکرار نشدنی است. حتی دختر بچه 7 ساله هم عکس او را در تشیع نشان میدهد و میگوید: آن مرد پیرهن آبی را بیشتر از همه دوست دارم
حالا که 5 سال گذشته است خوب فهمیدهام که هیچ جای تعجب ندارد. یکی آن بالا نشسته که مهر هرکس را که بخواهد به قلب هرکس که بخواهد می اندازد. مهر افشانی میکند
به تاریخی که هنوز آقای دیپلمات عزیز را به خاک نسپردهاند و امشب لباس خادمیاش را که قسمت نشد به تن کند، به خوانوادهاش تحویل دادند...