امروز که نتایج کنکور ارشد آمد و با هزار بدبختی بالاخره رتبه ام را دیدم، به 4 سال پیش برگشتم. یادم آمد که کجا رتبه کارشناسی ام را دیدم. شمال بودیم. 6 صبح روی پاگرد طبقه دوم ایستاده بودم، اشک میریختم و مامان را صدا میزدم. اشک شوق بود. فکر میکردم خیلی بد میشود اما خوب از آب درآمده بود. بعد هم میخواستم مثلا روی خودم نیاورم که بالافاصله بابا از با پلاستیک خریدهایش برگشت و گفت در نانوایی شنیده که نتایج آمده.
روزهای بعدش به انتخاب رشته گذشت، روزهایی که حقیقتا تلخ ترین لحظات زندگیم بود و هنوز هم خاطراتش هست. روزهایی که شوق داشتم. برای رسیدن به دانشگاه، رفتن به خابگاه، و هرازگاهی برای اینکه شاید معلم شوم. آن موقع هم با اینکه رتبه ها آمده بود هنوز نمیدانستم که چه رشته ای میخواهم بروم. به حقوق فکر میکردم، روانشناسی را خط زدم، فرهنگیان را شک داشتم و آخرکار معلوم نشد که چطور جامعه شناسی را انتخاب کردم.
مثل امروز. هنوز هم نمیدانم میخواهم چکار کنم. با این تفاوت که دیگر اشک نریختم. کسی را صدا نزدم. آنچنان شوقی ندارم و دیگر حوصلهای هم برای رفتن به شهر دیگر نیست. مامان و بابا ولی همچنان با ذوق پرسیدند که چه کار کردم و آخر کار هم تبریک گفتند، کیک خریدند، و دعا کردند که موفق باشم.
امروز و با انتشار نتایج کنکور ارشد، به 4 سال پیش برگشتم و داستانم را مرور کردم. داستانی که برای هزارمین بار میگویم که همه هست و نیستش را یکی از بالا درست کرد. درست مثل عروسک خیمه شب بازی. با این تفاوت که این بار، عروسک داستان، از عروسک گردانش بسیار راضیست. نقش خوبی را برایش نوشته.