بهار میگه این چند روز هرموقع گریه اش گرفته، مامانش عصبانی شده و گفته برای چی با این کارات اعصاب ما رو خوردی میکنی. بهار میگه مامانم حق داره. چون نمیفهمه، درک نمیکنه که من چه حالی دارم. میگه فاطمه من باید این چند روز رو میرفتم، روحم دیگه اینجا نبود، رفتنی بودم ولی نرفتم.
گفتم میفهمم بهار. میفهمم. ما اینجا نبودیم. راه میرفتیم، غذا میخوردیم، زندگیو ادامه میدادیم، همه کارامون سرجاش بود. ولی شب که میشد، صبحا که از خواب بیدار میشیدیم، یه دفعه میگفتیم پس چرا اینجاییم هنوز؟ این استوری های بچه ها را که میدیدم میگفتیم یعنی چطور ممکنه که ما هنوز اینجاییم.
گفتم بهار، ببین من واقعا نمیدونم برای کجای کار دلم تنگ شده ها؟ ولی میدونم دلم نیست اینجا. دلم، قلبم، مغزم، سلول هام، دست و پاهام، آقا؛ من، به معنی من دیگه اونجاست... یه لحظه تو حرمم، یه لحظه تو پیاده روی، یه لحظه تو مبیت خوابیدم، یه لحظه دمه مرز برگشت و حس خستگیشم، یه موقع دیگه شوق اول مسیر دارم.
بهش گفتم بهار من تکه تکه شدم توی مسیر. من حلول کردم توی عکس هایی که هرروز از مسیر میبینم. من ذوب شدم بین آتشی که از وجودم زبانه میکشه. و وااسفا که هنوز هستم.
اما بهار بیا بازم خدا را شکر کنیم. یه لحظه فکرشو بکن: یه سری آدما هستن که ککشون هم نگزیده که الان باید جای دیگه باشن و نیستن. اصلا شاید ندونند که الان چه محشری به پاست و اونا بی بهره . همینکه اینجور بی تابیم، همینکه حداقل یه کوچولو دلمون تنگه و شوق داریم، خودش نعمتیه. نیست؟