انتظار ما به سر رسید
امروز در چشمان همهی ما، شوق تمام شدن انتظار را میشد دید. انتظاری که کم کم به سالگرد 6 سالگیش رسیده بودیم و حسابی نفسمان را گرفته بود. اما بالاخره ظهر جمعه و رسیدنمان به امامزاده سیدمحمد، وعدهگاهی میشود برای پایان انتظار.درکنار بادهای بهاری، با زبانی انس گرفته به روزه و چمدانی به دست، جمع میشویم در کنار هم و دلگرم به حضور خیل عظیم همسفری های مشتاقمان. مشتاقانی در سایهی علم امام حسین(ع). علمی مزین به شعار بر مدار حسین، که عالم دایره مدار عشق است و دایرهدار این مدار، حسین بن علی است.
هرچه چشم میچرخانیم، فضا مملو شده از ترکیب اشک و لبخند و بغض و آغوشِ بچه ها به روی هم. بچههایی که چشم به دنبال همسفری های زائرشان میجویند و بی بهانه به روی هم لبخندِ عشق میزنند. خانواده هایی که فرزندانشان را به آغوش میشکند و التماس به دعای خیر میکنند. عطر اسپندی که همراه با ذکر فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ به آسمان ها میرسد و همراه با گوسفندهاي قرباني شده، ضامنی میشود برای سفرِ بیخطر دختران فانوس.
میان آنهمه اتوبوس، به دنبال شماره اتوبوس خودمان میگردیم و گپی میزنیم با سرگروههایمان. هماهنگ میشویم با مسئول اتوبوسهایمان و میشنویم آخرین حرفهای شنیدنی را.
آخرین سکانس پایانِ انتظار، با یک عکس یادگاری تکمیل میشود. یک قابِ بسته از 800 دختر فانوسي. قابي که تا ابد بماند و به یادمان بیاورد که امروز را چطور سپری کردیم. اشتیاق وجودمان را، قلب های سرشار از عشقمان را و لبخندی که جزئی جدانشدنی از صورتمان میشود. برای آخرین بار دست تکان میدهیم و خداحافظی میکنیم. اما، غم جاماندنِ جامانده های گروه، بغضی میشود در گلویمان. اشکی در دلمان و آهی در وجودمان. عزیزان جاماندمان را در آغوش میگیریم و قول میدهیم. قول میدهیم که در تمام لحظات قشنگی که خواهيم داشت، به یاد تکتکشان باشیم.
اتوبوس هایمان از زیر قرآن رد میشود و باران رحمت الهی است كه برای بدرقمان نازل میشود.
سلام ما به مهربان ترین بابا
قريب به گذشت 24 ساعت از شروع سفرمان، به شهر نجف ميرسيم. بارو بنديلمان را ميان اتاق هايمان جاي ميدهيم و كليد اتاق هارا تحويل مسئول هتل. زير آفتاب گرم بعد از ظهر نجف جمع ميشويم و به آرامي شروع به حركت ميكنيم. بر زبانمان ذكر يا مقلب القلوب جاري است، براي اولين زيارت و اذنِ دخولي كه بايد بر قلب هايمان بنشيند. نگاهمان به انتهاي خيابان شارع الرسول كشيده ميشود. به گنبد طلايي رنگي كه مزين به كلماتي سبز رنگ است: السلام علیک یا اخا الرسول الله. در آسمان آبي رنگ نجف، پرندگان خوشبخت مقيم آنجا به استقبالمان مي آيند و دل هايمان را آسماني تر ميكنند. جميعت چندصد نفريمان كه از گيت ها رد ميشود؛ رو به روي باب القبله، درچند قدمي حرم حضرت امير مينشينيم و گوش ميسپاريم به مدح مولا و مرثيهي خاندان پيمبر. مرثيهي حضرت خديجه كه اذن دخولمان به سالروز وفاتشان چه زيبا گره خورده است. با چشمان خيس و قلب هاي حقيقتا آرام، اذن دخولمان بر جانمان ثبت ميشود و وارد حريم پاك اميرالمومنين ميشويم. با ثبت نگاهمان به ايوانِ طلايی حضرت، روبه روي حرم، شروع به خواندن دسته جمعي زيارت امينالله و ختم قرآن ميكنيم. اما هنوز هم در بهت رسيدنمان به نجف هستيم. به مسجد كوفه و سهله ميرسيم؛اعمالش را به جا مي آوريم؛ قلبمان رقيق ميشود و هنوز باورمان نميشود كه در چه هوايي نفس ميكشيم. به واديالسلام و فضائلش ميرسيم؛ از شنيدني هاي مرحوم حاج سيدعلي قاضي ميشنويم؛ نفسمان را به دعاي فرج براي امام حاضرِغايبمان انس ميدهيم و هنوز هم باورمان نشده است كه در چه بهشتي ساعاتمان را ميگذرانيم. به قول بچه ها نجف يعني سرزمين پدري. يعني پناهگاهي امن. نجف يعني ايستادن در كنار ضريح با ابهت حضرت علي(ع) و گفتن خالصانه ترين ياعلي ها. يعني گفتن محرمانه ترين رازها به پدرترين پدر عالم. نجف يعني سپردن دل و دينمان به حضرت. بستن عمیق ترین عهدها و به امنت گذاشتن خوبیهایمان که مبادا آنها را در راه صعبالعبور دنیامان از دست بدهیم. نجف آرام گرفتن روح است. حظ بردن نگاه است و نفس كشيدن در هواي معطر ولي خدا. نجف برای بچه های فانوس يعني درس معرفت و قدم برداشتن به نيابت از دوستان به ظاهر جامانده. نجف عزيزتر از جانمان، به چشم برهم زدني به پايان ميرسد و ما بازهم ميگوييم: شكرالله- الحدالله- نعم المولا
به خونه برگشتیم، خونه آغوشِ حسینه مگه نه؟
با خاک نجف بدرود میگوییم و حوالی اذان صبح به سرزمین خویشاوندان اما رضا قدم میگذاریم. از هرکه میپرسی میگوید: جواز کربلایش را به پنجره فولاد رضا مدیون است و حالا برای عرض تشکر، به دست بوسی کاظمین آمده است. به سامرا میرویم و بازهم غربتِ دلمان را همراه با خواندن دعای فرج به جد امام عصرمان هدیه میکنم. به پدر و مادر و خویشاوندان او آل یاسین را پیشکش میکنیم و عاجزانه میخواهیم که ما را در این راهی که برگزیده ایم، یاری کنند.
به کربلا که میرسیم اما داستان فرق میکند. دلمان بی قرار شده است. سرکش شده است. آرام شده است. شاید بهتر باشد بگویم دلمان دست و پا میزند. شوق و بی قراری باهم درآمیخته شده است. دلمان یک جورهایی شده است!
بین اطلوعین روز چهارشنبه راهی بین الحرمین میشویم. آسمان هنوز هم میان خورشید و ماه مردد است و هوایی است گرگومیش. تنها صدایی که به گوشمان میرسد، گام هایی است که به ذکر است استغفرالله آغشته شده است. افسار دلمان را به دست میگیریم که مبادا این دمِ آخری دچار غفلت بشود. نگاهمان را تنها معطوف به وصل میکنیم و گاهی نیز برآن دستی میکشیم که بازهم شفاف ببینیم. درکنار ورودی حرم علمدار که میرسیم، متوقف میشویم. اینجا همان جایی است که باید دست ادب را روی سینه هایمان بگذاریم. اینجا همان جایی است روضهی حضرت عباس(ع) را میخوانیم، نگاه مولا را بر قلبمان مُهر میکنیم و با کسب اجازه از سقای ادب، با سری افتاده به سوی بین الحرمین گام برمیداریم؛ شاید میخواهیم خودمان را به جای حُر جا بزنیم.
بشارت میدهیم قدم هایمان را. مژدگانی میدهیم چشمهایمان را. دست میگذاریم بر تپش های بیامان قلبمان و بالاخره ما به کربلا رسیده ایم! اشک – بهت- گریه- حیرت-سکوت- بغض. این وصف حال ماست. وصفی متفاوت که پیوند اشتراک آن سجده های شکرمان است که بر بارگاه اباعبدالله می نشانیم. حالا یا حسین هایمان را روی به سوی گنبد میگوییم. نعم المولا هایمان را حوالهی حرم میکنیم و اشکهایی را که برای علی اکبر و علی اصغر ابیعبدالله ریخته ایم، با شرمندگی به خدمت حسین(ع) میرسانیم. ما بالاخره به کربلا رسیده ایم!
گویند امام هر عصر، بابای مهربان است/ عید شما مبارک، بابای مهربانم
چهارشنبه بعد از ظهر، به تقریب یک روز از رسیدنمان به کربلا میگذرد. اذن دخولمان را گرفتیم، زیارتمان را کردیم و استراحت بعدش را هم به جا آوردیم. حالا همگی در پاگرد یکی از هتل ها جمع میشویم. حرف و حدیث های شنیدنی را میشنویم. شاخه های گلمان را دریافت میکنیم و دسته جمعی به راه می افتیم.
بعد از آن اذن دخول سحرگاهیمان، حالا شور عجیبی در قلب هایمان داریم. شوق داریم. شعف داریم. برای میلاد برادر امام حسینمان، عجیب شادمانیِ سرخوشانه ای داریم. چهرههایمان رنگ و روی دیگر پیدا کرده است. روسری های رنگی به سر کرده ایم و برای گلباران سرزمین عشق به سوی بین الحرمین راه می افتیم. عرض و طول خیابان های کربلا، یکپارچه به رنگ چادر دختران فانوس و گل های سبزشان در می آید. تنها صدایی که به آسمان میرسد مدح مولا حسن است. حسن جانم، حسن جان- حسن جانم، حسن جان.
نگاه خیرهی زائران را به سمت خودمان جلب کرده ایم. از خیل جمعیتمان و همنوایی صدایمان به وجد می آیند. ما باز هم یکصدا دم میگیریم:
فخرم این است، گدایی ز دیار حسنم، بعد با حفظ سِمَت، نوکر یک بی کفنم.
از کنار کبوتر های حرم میگذریم. به صحن و سرای امام میرسیم. چشم به گنبد طلایی رنگ او میدوزیم. میلاد برادرشان را تهنیت عرض میکنیم. گل هایمان را به سوی گنبد به رقص در می آوریم. با حقیقی ترین لبخندی که تاکنون به صورتمان نشسته است، نجوا میکنیم:
به روی لوحِ دلم حک شده با خط درشت، من حسینی شده ی دست امامم حسنم