امروز، 21 مهر ماه، خبرگزاری ایمنا، یونس شادلو آمده بود. میان کلاس خانم مصور، یک گوشه ای نشسته بود. فکر میکردم دوست یکی از بچه هاست. به تریپش، استادی نمی آمد. آن میان یکی پرسید: آقای شادلو کی می آیند؟ یکی دیگر گفت: همین آقایی که اینجا نشسته، شادلوست.
قبل از شروع کلاس، اول دوستش حسابی تعریفش را کرد با این حساب که شادلو اهل تعریف از خودش نیست. بعد یونس شادلو ایستاد و گفت لطفا خودتان را معرفی کنید. تک تک شروع کردیم و شادلو
تک به تک گفت: عرض ادب.
نوبت به من رسید. گفتم فلانی هستم و رشته ی فلان. گفت ببخشید لطفا بلندتر صحبت کنید. بلند تر گفتم و شادلو گفت بایدخودتان را خوب معرفی کنید. با قدرتی صحبت بکنید که شما را جدی بگیرند.
گفتم چشم.
کلاس با پخش گزارش شهر موشکی آغاز شد. این پسر 25 ساله، اولین کسی بود که به این شهر زیرزمینی موشکی راه پیدا کرده بود. داشت از خاطرات گزارشش میگفت. آن وسط گفت لطفا همگی ضبط ها را قطع کنید. میخواست یک نکته ای را از آنجا بگوید، که آخرش هم نگفت. خوب شد که ضبط را قطع نکردم.
از خودش میگوید و مهاجرتشان از مشهد به اصفهان بعد از ورشکستگی پدرش. از دبیرستان و مدال های المپیادش. همان اول دبیرستان واردخبرگزاری پانا هم میشود. از رشته ی دانشگاهش که به شیمی
پشت میکند و درعوض خبرنگاری علمی کاربردی میخواند.همزمان باشگاه خبرنگاران جوان هم میرود. حالا هم میان آسمان و زمین ایران است. هرجا که سوژه هایش را پیدا بکند.
فعلا سردبیر بخش دفاعی صدا و سیما_خبرنگار.
کلاس روی غلطک می افتد.گزارش های نابش را یکی یکی پخش میکند و توضیح میدهد.
به گزارش روایت جنگ که میرسد،از حسن باقری میگوید. اینکه وقتی از رئیس مرکز اسناد محرمانه ی جنگ، نه میشوند؛ به بهشت زهرا میرود.با کتابش روی قبر شهید باقری میزند و میگوید مگر شما زنده نیستید؟ پس چرا حلش نمیکنید؟ موضوع حل میشود... از این خاطره ها زیاد دارد. اعتقاداتش را به کرات به رخ میکشد. میگوید اعتقادتان به کار خیلی مهم است. اینکه اعتقاد داشته باشید که خدا کمکتان میکند. کمی بحث احساسی میشود...
از اهمیت ارتباط میگوید. با مثال های مختلف ثابت میکند که باید رابطه ی خبرنگار با افراد مختلف خوب باشد. خبرنگار خوب، باید بتواند جلب توجه بکند. جلب اعتماد.
دوباره یکی از گزارش هایش را پخش میکند و همگی خیره میشویم. از آن گوشه با لب زدن از دوستش میپرسد روند کلاس خوب است یا نه؟ نمیدانم یا اینکه بسیار متواضع است! یا اینکه هنوز تریپ استاد شدن نگرفته است!
نیمی از کلاس که میگذرد از شورای امنیت ملی تماس میگیرند. بچه ها روی شوخی میگویند: راحت باش.
ما چشم هایمان را بسته ایم. یادم نیست که میخندد یا نه. اما پیش از این ماجرا گفته است که از وقتی به شهر موشکی رفته ام، زندگی ام بیش از قبل تحت حفاظت است. برای امینت خودمان! مثل اینکه برای خودش یکی از مهره های نظام شده است...
حرف های شادلو به مرور رو به اتمام است. هرچند که حرف توی حرف زیاد آمد و خیلی حرف ها
ناتمام ماند. موقع سوال پرسیدن که میشود اول از خانم ها میپرسد. میگوید هوا تاریک است.
دیرشان شده. یکی میپرسد میخواهی آخرش به کجا برسی؟ خوب بالا و پایین میکند حرفش را.
بعد یک دفعه میگوید: من یک بار مرده ام. عمل پایم هم به همین خاطر است. عکسش را پیدا میکند و نشان میدهد.در یکی از ماموریت هایش با یک لندکروز تصادف کرده و همانجا چند دقیقه ای مرگ را چشیده است. شادلو میگوید:« قبل از این خیلی کارها بود که میخواستم بکنم. اما بعد ازمرگم، فقط میخواهم تا لحظه ای که هستم خیلی کارها بکنم.» این از همان نقل قول های طلاییست که خانم مصور میگفت.
جلسه ی ما، نیم ساعتی هم بیش از ساعت شش طول کشید. این در تاریخ کلاس ها بی سابقه است. حتی بعد ازجلسه هم دوباره همگی بیرون از کلاس دورش حلقه میزنیم. یکی میگوید: خب همان داخل مینشستیم!
من به جبران آرام سلام کردنم، بلند میگویم موفق باشید و خدانگهدار. با تک تک افراد خداحافظی میکند. شادلو بسیار با ادب بود. این را باید حتما ذکر میکردم.
در طول مسیر برگشت انگار که هچنان در بهتم. همان طور که درطول کلاس حتی یک کلمه هم نتوانستم صحبت بکنم.با اینکه چندباری خواستم سوالی بکنم، اما لال شدن برای شرایط من توصیف بهتری است.میخواستم بداند که من اصلا آدم بی دست و پا و خجالتی و ساکتی نیستم ؛ اگرچه خودم را آرام معرفی کردم و او تذکر داد که باید با قدرت صحبت بکنم. اما لال شدن برای شرایط من توصیف بهتری است.
به مرور قدرت حلاجی مطالب را پیدا میکنم. بالا و پایین میکنم حرف هایش را. میبینم شادلو با همین سن نداشته اش، خیلی کار ها کرده است.
- حقوق کودکان کار را زیر و رو کرده است؛
- دنیا را برای دور زدن تحریم های بیماری پروانه ای بسیج کرده است؛
- دنیای بایگانی جنگ را بیرون کشیده است؛
-روایت امینت را بی معادله کرده است؛
این یونس شادلو چیزهایی دیده است که برای کل دنیا قفل است ( این جزو تعریف های دوستش است)
و کار هایی کرده است که کل دنیا دیده اند!
از شخصیت خودش میگذرم و کلاسش را تحلیل میکنم. یک طرف کلاس دانشگاه را میگذارم و یک طرف کلاس امروز را. تفاوتش مثل شب و روز است. اولی صرفا برای خفتن است. برای هیچی نشدن. برای اینکه اراده ات را، شعورت را و وجودت را در ناامیدی مضمحل بکنند. دومی برای بیدار شدن در صبحی بهاری و کاری کردن است.
تفاوت میان حرف و عمل.