عده ای از نویسندگان هستند که یک گوشه گذاشتم شان تا هروقت خواستم چیزی غافلگیرم کند از کلاه شعبده ام خرگوشی بیرون بیاید. ادگار آلن پو یکی از آن خرگوش هاست. وقتی تصمیم گرفتم برای چالش خرداد ماه طاقچه از آلن پو داستانی بخوانم خودم را آماده یک شعبده بازی مهیج کرده بودم.
قلب افشاگر از مجموعه در قلمرو مرگ به اندازه کافی ترغیب کننده بود تا بساط عیشم را فراهم کند. اما تا چند دقیقه بعد از اتمام داستان شبیه بچه ای بودم که بهش قول رفتن به یک مهمانی پر زرق و برق داده بودند او هم مجلل ترین لباسش را پوشیده اما دست از پا درازتر به خانه برگردانده شد چون هیچ چیز شبیه تصورش پیش نرفت.
این موجب شد فکر کنم آیا ژانر وحشت همیشه باید به چیزی هراسناک یا غریب در بیرون بپردازد؟ اگر اینطور باشد قلب افشاگر صرفا به یک روایت کوتاه و سریع از قتل پرداخته. ما در ژانر وحشت به دنبال چیز بیشتری نیستیم؟
خب بیایید وحشت را به عاملی صرفا بیرونی تقلیل ندهیم. درون ما پر است از چیزهایی ترسناک که غالبا بر آن ها سر پوش می گذاریم.
در ابتدای داستان ما متوجه این ویژگی شخصیت می شویم که شنوایی بسیار تیزی دارد و به قول خودش «صداهای بسیاری از جهنم هم به گوشم می رسید». راوی-شخصیت که گویی در دیوانه خانه ای محبوس است با روایت داستان تلاش می کند دست جنون را از جنایتی که انجام داده کوتاه کند. «تا پیش از آن شب ها، هرگز به میزان استعداد و تیزهوشی ام پی نبرده بودم. به سختی می توانستم از غلیان احساس پیروزی درونم جلوگیری کنم». می بینید؛ راوی ما کاملا سر حال و به هوش است. راوی هفت نیمه شب به اتاق پیرمردی که با او هم خانه است سر می زند و او را تماشا می کند. پیرمرد آزاری به او نرسانده اما یکی از چشم هایش شبیه چشم کرکس است و نگاه منحوسش راوی را می ترساند. تا این که شب آخر پیرمرد با صدای سر خوردن انگشت راوی از روی پیچ حلبی چراغ بیدار می شود و سر جایش در تخت می نشیند. «در این زمان صدای ناله ضعیفی را شنیدم و فهمیدم که این صدا، ناله ی ترس از مرگ است... صدای آرام و خفه ای بود که وقتی همه جا مملو از ترس باشد از اعماق روح بر می خیزد، این صدا را خوب می شناختم». راستش شنیدن یا احساس این که چنین صدایی را فرد تشخیص بدهد می تواند از هر عامل بیرونی ای هول انگیزتر باشد. خیلی اوقات سعی می کنیم با حل کردن خودمان در اتفاقات روزمره از واقعیت های ناپسند دور شویم. اما برای عده ای این فرار دوام و قوامی ندارد.
«آنچه در وجودم دیوانگی می پندارید چیزی جز حساسیت بیش از حد حواس نیست». راوی که حالا نور چراغ را روی چشم منحوس پیرمرد انداخته دیگر وارد لحظه ای شده که خروج از آن غیرممکن است. از این پس همه صداها با بسامدی بیشتر اعصاب او را بهم خواهند ریخت. او پیرمرد را با ترسش روبرو می کند و آن ناله لعنتی بلند شده از جهنم برای مدت کوتاهی ساکت می شود.
در آخر داستان وقتی پلیس از راه می رسد این شواهد به جا مانده از صحنه ارتکاب جرم نیست که راوی را لو می دهد بلکه صداها امانش را بریده اند.«هرچیزی از این مسخرگی قابل تحمل تر بود! دیگر نتوانستم این مسخره کردن های در لفافه را تاب بیاورم... فریاد کشیدم: پست فطرت ها! پنهان کاری بس است! من به جرمم اعتراف می کنم! تخته های کف را بکنید! آنجاست! آنجاست! این صدای ضربان قلب وحشت زده ی اوست!»
دفعه بعد که خواستید کسی را که روی اعصابتان است بکشید گوشتان را بگیرید تا خودتان، خودتان را لو ندهید. البته اگر صدای جهنمی آدم های مرده از درون کرتان نکرد :))))